حاج محمود، این "آزادی مطلق" که گفتی، یعنی چی؟

# حاج محمود، مدت هاست که می گویند تو رئیس جمهور کشوری هستی که من به نام وطن می شناسمش. نمی دانم راست می گویند یا دروغ، اما حرفشان را پذیرفته ام.
# حاج محمود، گفته ای می روی به نیویورک تا حرف دل ما را برای آن ها که نمی دانند یا نمی خواهند بدانند یا نمی گذارند که بدانند بگویی.
# حاج محمود، گفتند که می خواهی در دانشگاهی معتبر و صاحب نام برای آنان سخنرانی کنی. مانند اون قبلیه در مکانی علمی و آکادمیک حرف از دل ما واگویی و پرده از حجاب آنان برداری.
# حاج محمود، در مراسم سخنرانی تو آنان بودند و دیدند. می گویند بقیه آنان هم دیدند، آن هم مستقیم و کامل با تلویزیون و از ماهواره همان چیزی که نمایندگان ما در مجلس گفته اند که ما نبینیم، اما آنان می بینند. البته ما هم مراسم را دیدیم اما با کمی تاخیر، به اندازه یک روز کامل. راستی تو گفتی خیلی از ماها هم از همان ماهواره ها که نباید داشته باشیم داریم، پس چرا من ندارم؟
# حاج محمود، گفتند با آنکه خود استادی بودی، استادی به مانند تو رئیس جمهور ایران را به باد انتقاد و استهزا گرفته است. من ندیدم آن استاد را اما از تو شنیدم که ناراحت بودی از مهمان نوازی او. راستی تو رئیس جمهور ما هستی، درسته؟
# حاج محمود، من به مانند اکثریت مردم هموطنم که جز زبان مادرشان زبان دیگری نمی دانند، قاعدتا به صلاحدید رسانه ملی نباید معنی سوالات آنان را از تو می فهمیدم. اما متاسفانه قدری فهمیدم. ببخش مرا.
# حاج محمود، راستی مقداری از حرف های تو را ندیدم و نشنیدم. قبلا شنیده بودم که می گفتند تو جواب های مستدل و قانع کننده ای به سوالات داده ای. می گفتند تو برنده بزرگ بوده ای و آن رژیمی که اسمش را نباید آورد بازنده بزرگ. پس اگر من نفهمیدم چرا تو برنده بزرگ بوده ای مرا ببخش، چون قسمتی از حرف هایت را رسانه ملی گفت که ما نباید بشنویم.
# حاج محمود، همه حرف هایت را از بر بودم. چون که بارها آن ها را از تو شنیده بودم. حتی زمانی که با آنها مصاحبه می کنی مدام این حرف ها را تکرار می کنی. اما حق با توست. تو می خواستی به آنان بفهمانی حرف دل ما چیست. خوب درسته که همه حرف دل من آن چیزی که تو گفتی نیست، اما لابد حرف دل ما همین هاست که تو می گویی. پس تکرار باید می کردی.
# حاج محمود، دعوت کردی از استادان و دانشجویان آن ها که بیایند به اینجا. چقدر خوب، حالا فهمیدم چرا داری استادان و دانشجویان ما را از حق تدریس و تحصیل محروم می کنی. تو می خواهی جایی برای آنان باز کنی تا آنان هم به اینجا بیایند و بفهمند حرف دل ما چیست.
# حاج محمود، هیچ فکر کرده ای شاید آن ها هم بخواهند ما بفهمیم حرف دلشان چیست. مگر به این کار نمی گویی تهاجم فرهنگی. مگر دوستانت کلی هزینه نکردند تا اینترنت را بایکوت کنی برای همین که ما نفهمیم آن ها چه می گویند. مگر برادرانت هر چند وقت یکبار به خانه های ما نمی آیند تا راه فهمیدن حرف آنان را از پشت بام یا پستوی خانه های ما بیرون بکشند.
# حاج محمود، اگر همین حرف های درست و حقایقی که تو درباره بعضی از آنان و یاران و دوستان همان بعضی از آنان گفتی، آن ها بیایند اینجا و در مقابل ما از تو و یارانت بپرسند، چه می شود؟ هیچ فکر کرده ای چه جوابی باید به ما بدهی تا ما قانع بشویم.
# حاج محمود، رسانه ملی من به من گفت که نباید همه حرف هایی که می زنی را بشنوم. اما آرزو می کردم که ای کاش همان حرف هایی را هم که شنیدم هیچ گاه نمی شنیدم. می دونی چرا؟ آخه دوستان تو تلفن های بسیاری از ما را شنود می کنند، حتی وزیرت پیامک های ما را هم می خواند. آخه برادران و خواهران بسیجی تو زنها و دانشجوها را کتک می زنند، زندان می کنند. آخه یارانت حق بسیاری از تحقیقات را از ما گرفته اند. می گویند آن چه که برادر می گوید درست است و ما نباید کنجکاوی کنیم. می دونی عالمان ما هم مانند عالمان آنها در بعضی موارد علمی ،همون چیزهایی که گفتی "نور" هستند، نباید تشکیک کنند. شاید اون روزها در کلاس درس مشغول تدریس بودی و نفهمیدی، اما ذهن کنجکاو کودکانه من حرف آقایی را شنید که در علم خود متخصص متخصصان است، اما برای همان حرف ها که من شنیدم، از آن روز تا به حال مجبور شده در خانه اش بنشیند. می دونی حاجی تو هر روز بعد از نمازت یکی از نفرین هایی که می فرستی برای اوست. خیلی های دیگه هم مثل اون آقاهه هستند. فقط لازمه از داداش سعید بپرسی، آمار دقیقش را به تو خواهد داد.
# حاج محمود، آرزو می کردم از جمع "مردم تو" نبودم، از آنها بودم. آخه می دونی ما خیلی چیزها را می دونیم که تو به آن ها نگفتی یا برعکسشو گفتی. خوب آن ها هم خبر ندارند که بین ما چی می گذرد. آنها حتما از حرف های تو مانند من نارحت و شرمگین نمی شوند و شاید به خاطر شجاعتت در ایستادگی مقابل بعضی از زورگوهای خودشان، به تو احسنت هم بگویند. راستی شنیدم می گویند آنها هم در دلشان به تو خندیده اند. حاجی از خدا می خواهم چنین گفته ای صحیح نباشد که دیگر جز شرمساری برایم نخواهد ماند.
# حاج محمود، آن ها نمی دانند، حتی بعضی از آن ها آنقدر پرت هستند که تو را با اون آدم بده که دو تا برج را با آدماش تخت زمین کرد مقایسه می کنند. هه! بعضی از آنها می گویند تو مثل شارژری برای تروریست ها. بیچاره بعضی از اونا چقدر پرت هستند! اما حاجی من که می دونم. من می دونم، توی قانون نوشته تو نفر دوم وطنم هستی، اما در حقیقت تو تدارکاتچی این نظام هم نیستی. بعضی ها می گویند بیست درصد قدرت. اما من می گویم به تو اجازه همون بیست درصد هم نمی دهند. البته فرقت با اون قبلیه اینه که تو دوستات هشتاد درصد بقیه را در دست دارند و قبلیه دشمناش داشتند، بماند.
# حاج محمود، آن ها فکر می کنند هرچی اتفاق توی این مملکت می افتد تقصیر تو است. اما من که می دونم تو فقط از دور تایید می کنی و تبلیغ و گاها نظاره. من می دونم گیر کار جای دیگری است. ولی نمی دونم تو چرا از اتفاقات بی خبری. یعنی واقعا نمی دونی اینجا در بین ما چه خبر است که دربین آنها به این راحتی همه چیز را رد می کنی و انکار. حاجی نکنه... .
# حاج محمود، نکنه که تو به ما و آنها ... . نه حاجی نمی خواهم باور کنم یعنی دوست ندارم باور کنم، اصلا جراتش را ندارم که باور کنم تو به این راحتی و صراحت روبه روی آنها و برای ما "دروغ" می گویی. حقایق را انکار می کنی. تو حتی برای این کار از روش های معمول سیاستمداران در مبهم کردن قضیه هم استفاده نمی کنی. "دروغ" را "راست و پوست کنده" به خورد ما می دهی! حاجی قول می دهم تمام تلاشم را بکنم تا به این باور نرسم. حاجی نکنه به ما دروغ بگویی!
# حاج محمود، راستی معنی "آزادی کامل"ی که گفتی رو نفهمیدم؟ یعنی فهمیدم اما نفهمیدم! گفتی کجا این نوع آزادی برقرار است. خدایا گفت کجا... آها یادم اومد گفتی توی کشورت یعنی "ایران"!!!
# حاج محمود، پس ببینم اینجا که من هستم کجاست؟؟؟
..........................................................
مرتبط:

اراکی های وبلاگستان


قالب جدید این وبلاگ را باید نتیجه خانه تکانی سال نو دانست. به هر حال لازم است هر چند وقت یکبار یه دستی به سر و روی خانه کشید. البته من برای این گرد و دود گیری به "قالبساز سایکو" متوسل شدم که الحق برای در رفع نیازهای من کافی بود. دست سازنده اش درد نکنه.
بخش جدیدی که به این وبلاگ اضافه شده "اراکی های وبلاگستان" است. حقیقتش از سال قبل بارها شاهد پیام های همشهریانم بودم که تعداد وبلاگ نویسان اراکی را بسیار محدود معرفی می کردند. خود من هم تا قبل از شروع به کار این وبلاگ، هیچ بلاگر اراکی را نمی شناختم! مجموع این رویدادها و البته تجربه مراجعه به وبلاگ "مهدی حسنی"، من را به فکر جمع کردن لینک وبلاگ های بلاگرهای اراکی انداخت. انجام این کار هم با کمک دوستان اراکی که در این یکسال به من لطف داشتند و همچنین کمک گوگل میسر شد. نتیجه جستجوها حجم عظیمی از دستنوشته های اراکیان وبلاگ نویس را مقابلم قرار داد. اما متاسفانه اکثر آن ها مدت هاست به روز نشده اند. حتی این تعدادی هم که الان لینکشان را در این جا می بینید غالبا هفته هاست که پست جدیدی اضافه نکرده اند. با این وجود وبلاگها و وبلاگ نویسان بسیارفعالی را هم پیدا کردم که مطمئنا اگر به نوشته هاشون مراجعه کنید شما هم از مشتریان پروپا قرص آن ها خواهید شد.
از همشهریان عزیزم مطمئنا جمع زیادی برای بازگو کردن دغدغه های خود به این محیط مجازی رو آورده اند که من موفق به شناسایی تعداد اندکی از آن ها شده ام. از مخاطبان احتمالی این خانه مجازی درخواست دارم درصورتی که با وبلاگی که به نوعی مربوط به اراک است و یا بلاگری که خود را وابسته به این شهر می داند، آشنایی دارید حتما به من معرفی اشان کنید تا لیست اراکی های وبلاگستان پربارتر شود.
به هر حال جمع کردن لینک تمام همشهریان در این وبلاگ افتخاری است برای من و امیدوارم روزی بتوانیم تمام همشهریان وبلاگ نویس را دور هم جمع کنم.

یک سالگی!

یک سال گذشت از سکونت من در این شهر مجازی. سالی که با نوشتن تحمیدیه آغاز و با پنج پست معرفی ابتدایی (+،+،+،+،+) همراه شد.
یک شهروند آرام، بی سروصدا و بدون رفت و آمد برای این شهر بودم. این موضوع رو می شه از آمارهای وبلاگم در این یک سال دریافت. حدود 140 پست و کمی بیش از سه هزار بازدید. این خود بهترین دلیل بر حاشیه نشینی من در این ابرشهر مجازیست.
وبلاگ نویس حرفه ای نیستم. یعنی اساسا حرفه ای بودن را بلد نیستم. نثر خوبی ندارم. دید جذابی هم ندارم. از قواعد دوست یابی در بلاگستان طبعیت نمی کنم. مطمئنا هزاران دلیل دیگر هم وجود دارد تا در زمینه یافتن دوستان جدید ناکام باشم. به عبارتی می توان در یک کلام نتیجه وبلاگ نویسی پنگوئن را در طول یک سال گذشته با "ناموفق" توصیف کرد.
اما نمی توانم از تجربیات شخصی بسیار مفیدی که در این فعالیت جدید کسب کردم، به راحتی چشم بپوشم. دیدن آدم های جدید، افکار جدید، برخوردهای جدید، همه و همه برایم نکات فراوانی و ارزشمندی را به همراه داشته است.
سال قبل در همین روزها فکرهای زیادی برای این وبلاگ داشتم. اما خوب اکثرشون عملی نشد و این عملی نشدن دو دلیل بیشتر نداشت: تنبلی خودم و نداشتن بازدید کننده.
با همه این تفاسیر از سکونت در این شهر راضی هستم. درست است که بلاگر موفقی نبوده ام اما برای خودم زندگی خوبی داشتم و دارم.
از تمام دوستان ندیده و اکثرا نشناخته ای که در این یکسال به این خانه محقر سری زده اند و احیانا ابراز لطفی نموده اند متشکرم. همچنین از دوستانی که لینک "پنگوئن 101" را در وبلاگ هایشان قرار داده اند بسیار ممنونم که به من انگیزه ای مضاعف بخشیدند.
امیدوارم این وبلاگ در سال آتی بتواند روزهای خوشی را به همراه دوستان ارجمندش سپری کند.

نان افطار

نان افطار
خرید نان در ماه رمضان خود مساله مهم و بغرنجی است. مخصوصا اگر برای افطار مهمانی قرار باشد به خانه شما بیاید. صف های طویل مردم در مقابل نانوایی ها در ساعات بعد از ظهر را همه تجربه کرده اند. سال اول یا دوم راهنمایی بودم که عشق خریدن هر روزه ی نان در ماه رمضان شدم. احساس می کردم صفت نان آوری آوری در ماه رمضان همچین بگی نگی ابهتی داره. تقریبا هر روز برنامه این بود که از مدرسه ساعت یک و نیم می رسیدم خانه. سریع کیف و کتاب را می گذاشتم کناری، دست و رویی می شستم و عازم صف نان سنگک می شدم. همیشه تعجب می کردم از آدم هایی که قبل از من به صف نانوایی می آمدند. آخه می دونید نانوایی تازه ساعت 3 بعد از ظهر شروع به پخت می کرد و معمولا من تا ساعت 4 و 5 در انتظار دریافت نان باقی می موندم.
الان که فکرش رو می کنم می بینم چقدر آدم باید خل وضع باشه که هر روز چنین زحمت بی ارزشی را بر خود هموار سازد، اما اون روز ها نه تنها ناراحت نبودم که کلی هم خوش می گذشت. بسیار دوست هایی که در صف های نان پیدا کردم. چه داستان ها و حکایت هایی که پیرمرد ها و پیرزن های صف برایمان تعریف کردند و البته چه بی نهایت دعواها و جروبحث هایی که برسر نوبت و تعداد نان و هزار موضوع با اهمیت و بی اهمیت دیگه، توی این صف ها اتقاق نمی افتاد. یادمه بعد از چند روز که رفتم توی صف به فکرم زد، با خودم کتاب ببرم که مواقع بیکاری (البته اگر تئاتر های زنده صف همچین وقتی را برایم می گذاشت) آن را بخوانم. اما خود اون کتاب ها باعث به وجود آمدن بحث های تازه ای در صف می شد. ملت شروع می کردن از این که من چقدر سواد دارم و از اون موقع ها گفتن و دوباره سیل خاطرات مر تبط با درس و کتاب و سواد و مدرسه. در کل بردن کتاب های مختلف به درون صف های طولانی نان برای من کلاس فراوانی داشت و باعث چهره شدنم گردید.
یادش به خیر چقدر خوش بودیم در آن روزها. امروز دیگه اصلا حاضر نیستم یکی از بعدازظهرهای ماه رمضان را در صف نانوایی بگذرانم، حتی اگر در خانه نانی پیدا نشه.اینم از نتایج عاقل شدن است!

ملت ستم کش!

ملت ستم کِش!
اگر شما هم دوربین عکاسی دارید، این پست را بخوانید. مخصوصا اگر این دوربین دیجیتال باشد و بالاخص اگر این دوربین دیجیتال ساخت شرکت کانن باشد که ازقضا ضمانت نامه ای از سوی شرکت "آفومار" دارد.
دیگه الان یک سال می شه که من دوربینی با چنین مشخصاتی خریده ام. از سری دوربین های پاورشات که الحمدلله تا حالا بسیار از آن راضی هستم و عکاسی با آن بسیار راحت تر از اسلاف قبلی اش است.
حالا کار با این حرفها ندارم. چند ماه پیش بود که این دوربین ییهو و بدون مقدمه دچار مشکل شد. آن روزها تهران بودم و با خیالی آسوده شماره تماس شرکت ضامن را از روی ضمانت نامه برداشتم و پس از گرفتن آدرس شرکت برای تعمیر دوربین به دفتر شرکت که حوالی میدان فردوسی بود رفتم.
تا اینجا که هیچ مشکلی نبود. اما مشکلات از زمانی آغاز شد که خانم ضمانتی به دفتر مافوق خود رفت و آقای مافوق به حضور بنده مشرف شدند و فرمودند که آقای فروشنده دوربین سر شما کلاه گذاشته اند و ضمانت نامه ی دوربین های آنالوگ شرکت کانن را که تازه برای کشور خاورمیانه (به جر ایران!) می باشد به شما به جای ضمانت نامه های مخصوص دوربین دیجیتال کانن (که عکسش بر دیوار شرکت ضامن نصب شده بود) داده است. در ادامه ایشان فرمودند که تنها راه شما (یعنی بنده) این است که به فروشنده مراجعه کنم و اعلام شکایت کنم. حالا یا فروشنده اظهار ندامت می کند و یک دوربین نو به بنده خواهند داد و یا باید اعلام شکایت را به دستگاه عدلیه کشاند. آقای ضامن در جهت دلگرمی دادن به مشتری مال باخته (یعنی همون من) فرمودند که درسته که شرکت ضامن هیچ گونه مسئولیتی در قبال این قضیه ندارد اما حاضر است یک نامه در جهت تصدیق گفته هایم بنویسد تا به دادگاه صالحه تسلیم شود.
آره دیگه خلاصه کنم، گیج و مبهوت برگشتم خانه. ضمانت نامه را باز کردم، چند بار از اول خواندم، از ته خواندم. انگلیسی اش را خواندم، به قسمت عربی اش نگاه انداختم. هیچ موردی که دلالت بر تصدیق گفته های آقای ضامن باشد نیافتم. تنها عباراتی که در ضمانت نامه وجود داشت، محصولات شرکت کنن بود (حتی اسمی از دوربین هم در ضمانت نامه وجود نداشت چه برسد به آنالوگ یا دیجیتال) و از محدوده خاورمیانه یاد شده بود (به هیچ وجه نه ایران و نه هیچ کشور دیگری مستثنا نشده بودند) و در آخر فقط از شرایط ضمانت گفته شده بود. تنها تفاوتی که با ضمانت نامه پرینتر کاننی (که اتفاقا آن را هم قبلا به شرکت ضمانت کننده اش سپرده بودم) داشت، مهر شرکت "آفومار" بود و فقط همین.
فردا صبح که شد دوباره رفتم سراغ شرکت ضامن و آقای ضامن. هرچه او گفت به ما ربطی ندارد، نپذیرفتم. گفتم در ضمانت نامه هیچ کدام از حرف های شما نیامده و این دوربین طبق مفاد نوشته شده در آن می بایست مشمول ضمانت باشد.
اصرار و انکار مدت زیادی به طول انجامید و اتفاقاتی در این حین افتاد، تا قضیه رسید به آقای رئیس شرکت ضامن. آقای رئیس تا ضمانت نامه را دید فرمودند که هیچ مشکلی نیست و دستگاه را برای انجام معاینات فنی باید به تیم فنی شرکت سپرده شود! فقط همین را گفت! بدون هیچ کش و قوسی!
از شانس ما تیم فنی شرکت آن روزها تعطیلات تابستانی خود را می گذراندند، اما بعد از دو هفته از شرکت تماس گرفتند و دوربین صحیح و سالم را تحویل ما دادند و قضیه به خیر و خوشی تمام شد!!!
آن روز صبح که برای دعوا رفته بودم شرکت یه دوساعتی در وقت های استراحت بین جروبحثها، در دفتر شرکت بیکار نشسته بودم. نمی دونم از شانس من بود و یا هر روز آن شرکت شلوغ و پر رفت و آمد است. با این حال اکثر قریب به اتفاق مراجعات مردم با جواب های رد مسئولان شرکت مواجه بود! راستش الان که خوب فکر می کنم اصلا یادم نمی آید موردی بوده باشد که شرکت ضمانت دوربین را برای تعمیر پذیرفته باشد. یا جواب آن بود که تعمیر امکان ندارد و یا اینکه تعمیر با هزینه خواهد بود.
اما نکته درناک تر از رفتار غیر حرفه ای شرکت، برخورد مردم با ما بود. با اینکه شرکت ضامن، ملت را با همین دلایلی که برای ما آورد دست به سر می کرد و ملت را به پرداخت هزینه مجبور می کرد، اما مردم وقتی اصرار ما را در گرفتن حقمان می دیدند به جای اینکه به حمایت از ما بپردازند، سرزنش را شروع می کردند که برای چه اینقدر خود را اذیت می کنید و وقت ما را می گیرید!
نمی دونم، بارها از این دست حق خوری ها (مانند آنچه که شرکت ضامن با ما می خواست بکند و موفق نشد) را از این مردم دیده ام و مطمئنا خواهم دید. اما نمی دانم از کی این قدر همین مردم ستمکش و ظلم پذیر شده اند. به جای آنکه در برابر ظلم آشکار ایستادگی کنند، نه تنها آن را با کمال میل می پذیرند حتی کسی که جرات اعتراض از خود نشان داده است را ملامت می کنند.
ما نشسته ایم و می گیم احمدی نژاد بد و فلانی اخ. اگر روزی اینها که الان حکومت را دارند، بروند و این مردمی که الان هیچ قدرتی ندارند خون هم وطنشان را در شیشه می کنند، به قدرت برسند چه بر سر این مملکت و مردمش خواهد آمد؟ خدا آن روز را نیاورد. تصورش که وحشتناک است!

24 شهریور را تاریخ رسمی شروع کلاس های دانشگاه ها اعلام کرده بودند. یعنی قرار بود امروز شروعی باشد برای ترم جدید پس از یک استراحت 2 ماهه. من هم گفتم ادای بچه مثبت ها را در بیاورم و از روز اول در کلاس حاضر شوم. غافل از اینکه با یک گل بهار نمی شود. از کلاس 60 نفره امروز ما حداکثر 10 نفر آمده بودند. تازه آنها هم به خیال آبستراکسیون (!!!) حاضر به حضور در کلاس نبودند. به هر حال بعد از پنج دقیقه حکم به غیبت استاد صادر شد و ما هم کلاس را ترک کردیم.
امسال برای شروع رسمی درس و تحصیل احساس متضادی دارم. هم خیلی بی تفاوتم و هم بسیار دل نگران. در سال تحصیلی جدید چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟ سال دیگه در این موقع در چه جایگاهی هستم؟ فقط می دونم که انتظاراتی که پارسال از خودم داشتم الان برآورده نشده اند.
و این خیلی بد است! این طور نیست؟

روز اول ماه رمضان در سال 1386 گذشت. یک روز از سی روز متفاوت سال. ماه رمضان را دوست دارم به خاطر تفاوتی که با 11 ماه دیگر سال دارد. تفاوتی که محل اثرش درون انسان است. دوستش دارم چرا که خاطرات خوب از این ماه مبارک زیاد دارم.
این ماه پر برکت بر شما مبارک باشد.

یک پدر

یک پدر
مهندس عزت الله سحابی می گوید پس از در گذشت آیت الله طالقانی جریان اقلیت مجلس خبرگان قانون اساسی نقطه اتکای خود را از دست داد و به انزوا رفت. جناح اکثریت به راحتی اقلیت را از دور خارج می کند و اندک زمانی پس از درگذشت نابهنگام آیت الله است که قانون اساسی مورد تایید امام خمینی و تهیه شده توسط عده ای از انقلابیون خارج از کشور، از دور مذاکرات مجلس خارج می شود و اصل هایی جای آن را می گیرد که گل سر سبد آن ها اصل ولایت فقیه (و نه ولایت مطلقه فقیه) است.
سحابی از روزی می گوید که مصاحبه هایش در رد تفسیر اکثریت مجلس از ولایت فقیه در سطح جامعه پخش می شود و او به مجلس می رود. از نگاه های سنگین آنانی که امروز دولت را در اختیار دارند می گوید، از صحبت های مصلحت اندیشانه و در گوشی آنانی می گوید که همان روز رئیس مجلس بودند و خیلی زود از از این سرا رفتند و می گوید از جای خالی طالقانی.
آن روزها طالقانی نبود تا با رد بدعت ها به مانند مسئله حجاب اجباری، یک تنه مقابل افراط گرایان ایستادگی کند. آن روزها طالقانی نبود تا ببیند چگونه نظر او درباره حجاب که حتی مورد تایید رهبر آن روز های انقلاب هم قرار گرفت به راحتی در قانون اساسی کشور گنجانده شد.
... و اگر آن روزها طالقانی بود چه چیزها که امروز نبود!
اسم طالقانی با صفت پدر همراه شده. او هم روحانی بود و عوام را جذب می کرد، هم روشن بین بود و آگاهان را مطیع می ساخت. او نواب صفوی را در خانه خود پناه می داد، با کنایه ای دلسوزانه و دوستانه به کاشانی می فهماند که پوست خربزه ای بر زیر پایش گذاشته اند و تا آخر عمر بر طریق مصدق وفادار ماند.
او آیت الله برجسته است که عضویت کادر مرکزی جبهه ملی را دارد. نهضت آزادی ایران را بنیان می نهد. دوران زندان را در سلول موتلفه می گذراند و بر سر سفره مارکسیست ها می نشیند.
او همواره و در کنار یاران همیشگی اش (بازرگان و سحابی) خط فکری خاص خود را تبلیغ می کند و بر آن طریق پیش می رود، اما هرگز راهیان سایر طرق را مورد تکفیر و تمسخر قرار نمی دهد. حتی در اوج درگیری های بین فرزندان ایران، وظیفه پدرانه اش را فراموش نمی کند.
ای کاش پدر از بین فرزندانش نرفته بود. ای کاش سال های 58 و 60 و 67 پس از درگذشت او نمی آمدند.
و ای کاش فرزندان می دیدند آنچه را که پدر در خشت خام می دید.
.................................................

خاطره یک روز در مهاباد

خاطره یک روز در مهاباد
ظهر یک روز تایستانی. به توصیه اهالی مهربان شهرِ کرد نشین مهاباد در کنار دریاچه ی سد واقع در نزدیکی شهر، اطراق کرده بودیم. عده ای از محلی ها تن خود را به آب سپرده بودند. ماهی (صید شده ای از همین دریاچه) در زیر چاقو به قطعات کوچک تقسیم می شد. آتش آماده بود، سایر وسایل هم مهیای یک ناهار دلچسب برای مسافران خسته بودند.
ناگهان انداممان به لرزه افتاد. صدای یک انفجار. نه احتمالا صدای ترقه ای یا شاید لاستیک ماشینی بود. صدا تکرار شد. برای بار چندم تکرار شد. صدا خیلی نزدیک بود. اصلا داشت نزدیک تر هم می شد. همراهان مضطرب بودند. من باور نمی کردم. گفتم شاید در این حوالی میدان تیری باشد. یا شاید فرهنگ وعرف این مناطق، تفریح را در استفاده از این گونه آلات خطرناک در زیر یک آفتاب دلچسب تعریف می کند.
دوست نداشتم به آنچه که در ذهنم می گذرد باور داشته باشم. با کمک هر دلیل و منطق مضحکی آن را از خود دور می کردم. ناگاه یکی از همراهان به یاد آورد جایی شنیده است در این حوالی مانوری صورت خواهد گرفت. اضطراب جمع کاست، اما دیگر گوشت لذیذ ماهی بینوا برای مان لذت بخش نبود. ...
آن روز گذشت. روزهایی از پس آن هم گذشت. مدت مسافرت به اتمام رسید. همگی خوش و سر زنده با تنی خسته به خانه هایمان باز گشتیم. زتدگی روزمره آغاز شد. اینترنت هم یکی ار عوامل این زندگی است. در فضای خبری وب فارسی خبرهای فراوانی یافت می شد ار درگیری های بین سپاه پاسداران و گروه موسوم به پژاک. حتی دامنه درگیری ها از مهاباد هم گذشته و به خارج از خاک ایران رسیده. سیاستمداران و فرماندهان نظامی هر کدام نگاهی دارند به این ماجرا. یکی توجیه می کند یکی رد. یکی تشویق می کند و دیگری تحذیر. با این همه هنوز انفجار ها صورت می گیرد. و اندام چه انسان های بی خبری است که از صدای مهیب این انفجارها به لرزه در می آید.
گفتند که در آن روز سی نفر در نزدیکی ما و بدون آن که متوجه آن بشویم، مجبور به ترک این دنیا شده اند. نمی دانم آن سی نفر با چه انگیزه ای دوران کوتاه زندگی را برای خود کوتاه تر کردند. نجات خلق، شهادت، آزادی، حفظ ناموس، ایجاد اتحاد و یا شاید با انگیزه بی انگیزگی. به هر حال آن ها رفتند، حال با اندیشه ای برحق یا ناحق.
از آن روز است که فکری وجود مرا فرا گرفته است. فکری که همراهِ خوش سفرم مطرح کرد و من آن را به اسهتزا گرفتم. فکری که احتمال وقوع آن مو را بر تن سیخ می کند.
اگر روزی، لحظه ای اشتباها (ونه از روی عمد) در هدفگیری یکی از آن مواد منفجره هول انگیز، سهوا نقصی روی دهد. چه می شود؟ بر سر آن مرد خون گرم مهابادی که با اصرار ما را -غریبه هایی تازه وارد را- برای صرف ناهار کردی به خانه اش دعوت می کرد چه می آید؟
... و وای از روزی که این اشتباه عمدا صورت پذیرد.

دلایل یک رئیس جمهور که اتفاقا مهندس هم بود!

دلایل یک رئیس جمهور که اتفاقا مهندس هم بود!

وی (محمود احمدی نژاد) افزود: روزهایی بود که از داخل برخی چه فشارهایی را به ما می‌آوردند که در این زمینه کوتاه بیایید وگرنه جنگ می‌شود و مسائلی چنین را مطرح می‌کردند. من در بعضی از جلسات به این دوستان می‌گفتم که من یک مهندسم و مسائل را تحلیل و استدلا‌ل می‌کنم، به آنها می‌گفتم که دشمنان جرات جنگ کردن با ما را ندارند. برخی حرف من را زیر سوال می‌بردند ولی من برای آنها دو دلیل می‌آوردم؛
اول) اینکه به آنها می‌گفتم من مهندسم، اهل حساب و کتاب هستم، جدول می‌کشم، ساعت‌ها فرض‌ها را می‌نویسم، رد می‌کنم، استدلا‌ل می‌کنم و با استدلا‌ل برنامه‌ریزی می‌کنم و به پیش می‌روم، آنها قادر نیستند برای ایران مشکلی ایجاد کنند.

آهایی ملت من اعتراف می کنم که تا به حال تحت تاثیر استعمار پیر و جوان از درک حقایق ناتوان بوده ام. من اعتراف می کنم که تا به حال در مسیر غلطی بوده ام و نمی دانستم صلاح این مملکت از چه طریقی ممکن است تامین شود. از همین جا اعلام براعت می کنم از تمام یاوه گویان و یاوه نویسانی که در این مدت مرا آن طور که خود مایل بودند به انجام حرکات موزون وادار کردند.
آهای شمایی که می گفتید به فلان آقای دکتر رای بده. بله شمایی که با وجود آقای مهندس، با انواع و اقسام تهدیدات مرا ملزم به تبلیغ آقای دکتر می کردید. شمایی که خود آگاهانه و ناآگاهانه با خوش رقصی (همون حرکات موزون!) برای اربابان لس آنجلسی و صهیونیستیتان همت گمارده بودید تا مرا از داشتن رئیس جمهور مهندس محروم کنید، حال که به هدف شوم خود نرسیده اید مشغول تخریب چهره زیبا و مظلوم او هستید.
به خیال موهوم خود فکر می کردید اگر ما رئیس جمهور مهندس نداشته باشیم، می توانید به راحتی با طبل های پوچ خود تن ملت ما را از ترس حمله خیالیتان به لرزه درآورید. زهی، زهی خیال باطل و اوهام پوچ!
حال که ملت قهرمان ایران خام نشد و معجزه هزاره سوم را بر مسند امور گذاشت چه می کنید؟
من خوشحالم که دوران آن رئیس جمهور آخوند به اتمام رسید. من بسیار خشنودم که آن آقای دکتر هم رئیس جمهور نشد. زیرا آن دو هیچ کدام مثل محمود احمدی نژاد مهندس نبودند تا "اهل حساب و کتاب" باشند. آن ها هیچ کدامشان اصلا نمی دانستند "استدلال" چیست تا با کمک آن "برنامه ریزی" کنند.
ای تویی که هر چه در چنته داشتی بر طبق ریختی تا ملت ما رئیس جمهور غیر مهندس را انتخاب کنند، تو دهنی محکمی را از مردم شهید پرور ایران دریافت کردی. بله رئیس جمهور مهندس ما با "کشیدن جدول ها و نوشتن ساعت ها و فرض ها" فهمید که هیاهوی اربابان امپریالیستت خیال پوچی بیش نیست.
بله بدان و آگاه باش. ملت سرافراز ایران با داشتن یک رئیس جمهور مردمی، مهرورز، خاکی و از همه مهمتر مهندس هرگز از جنگ خیالی شما نمی هراسد! هرگز!!

رئیس جمهور درباره دومین دلیل‌اش نیز گفت:
دومین) دلیلی که من برای آنها می‌آوردم این بود که من حرف‌های خداوند را باور کرده‌ام. خداوند گفته است کسانی که در راه درست حرکت می‌کنند پیروز می‌شوند. رهبر عزیز ایران ایستاده‌اند و حرف خداوند را گوش می‌کنند و قبول دارند. شما چه دلیلی دارید که خداوند به وعده‌هایش عمل نکند
. ‌

آهایی شمایی که به من می گفتید آقای دکتر حداقل می داند که چه می گوید. شمایی که به من می گفتید آقای مهندس نمی داند اصلا چه می گوید، حداقل دکتر این عیب را ندارد. بله با شما هستم. من پس از دو سال فهمیدم که وقتی می گفتید اگر دکتر رئیس جمهور نشود و این مهندس به جای آخوند خندان بنشیند، جنگ و تحریم حتمی است. حالا اعتراف می کنم که آن موقع در خیالم گفته هایتان غلوآمیز می آمد. من اشتاه کردم و امروز به اشتباهم که تنها خودم از آن خبردار بودم اعتراف می کنم.
آقای مهندس دو هفته پیش می گوید "زمین در زیر پای مومنان نمی لرزد". همه ابنا بشر اگر تا به حال دچار این واقعه نشده باشند، حداقل شنیده اند در ایران هر روز زلزله می آید. پس متاسفانه باید به آقای مهندس که حالا رئیس جمهور ما است بگوییم، ملت شهیدپرور ایران قاعدتا مومن نباید باشند که همیشه مشکل زلزله را در کمین می بینند. پس او چه جور رئیس جمهوری است که برای امید دادن به ما در مقابل خطر جنگ استعمار جوان می گوید "خداوند گفته است کسانی که در راه درست حرکت می کنند پیروز می شوند".
آهای شمایی که می گفتید با رئیس جمهور شدن آقای مهندس مملکت نابود می شود. راست می گفتید. مهندس خود این را به ما گفت. او خود گفت که ملت مومن پیروز هستند و ملت غیر مومن ... .
من اعتراف می کنم که اشتباه کردم و خطر آقای رئیس جمهور را دست کم گرفتم. خدایا مرا به خاطر این خبطم ببخش و بیامرز!

# مهلت شش ماهه تحریم های شورای امنیت بر ضد ایران هم رو به اتمام است و مجددا مباحث مربوط به صلح آمیز بودن یا نبودن انرژی هسته ای و مذاکره و دوستی و دشمنی ها مشغول به اوج گرفتن هستند. نمی دانم و نمی دانیم در پس پرده چه خبر است، اما مدت هاست که من از دست یابی به انرژی هسته ای که مفید حال ملت و مملکت باشد ناامید شده ام. پس هر چه می خواهد بشود، بشود. به ما چه!
فکر کنم بی اهمیت ترین عنصر در مناقشه هسته ای خواست و نظر همین "ما"ی نا محرم است.

# تکلیف ریاست جمهوری ترکیه هم به ظاهر مشخص شد. همانطور که خیلی ها می دانستند و خیلی ها هم نمی خواستند که بدانند، بلاخره عبدالله گل شد رئیس جمهور. تازه حالا ماجرای اصلی شروع می شه. ارتشی ها این طرف را در مراسم روز پیروزی ارتش کم محل کرده اند و باید منتظر عمل متقابل دولتیان بود. به هر حال از حالا به بعد کار حزب عدالت و توسعه خیلی مشکل می شود و نیروهای مخالف با تمام وجود سعی در سنگ اندازی خواهند کرد. از این به بعد است که عیار کامل یاران اردوقان مشخص خواهد شد. و اگر هنری داشته باشند رو خواهند کرد. تا حالا که خوب و محکم جلو آمده اند. روز های سخت و نفس گیری در ترکیه پیش روست.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.