امنیت اجتماعی(1)

امنیت اجتماعی(1)
چهار سال پیش بود. من عضو تیم بسکتبال مدرسه بودم و برای انجام مسابقات بین مدرسه ای به سالنی در یکی از مناطق حاشیه ای شهر می رفیتم. بخش اعظم این محله که به نام "فوتبال" معروفه، محل اسکان حاشیه نشینان شهر است. دبیرستانی پسرانه در این محله است به نام حاج عسگری. این مدرسه بین اراکی ها خیلی معروف است و هر معلمی بخواهد همکارش را نفرین کند، می گه ایشالا معلم حاج عسگری بشی. دیگه خودتان تصور کنید چه جور دانش آموزانی در این مدرسه مشغولند. و البته مدرسه ای که ما در آن درس می خواندیم، به علت آن که مدرسه بچه مثبت ها و درس خون ها بود. مطمئنا از دید حاج عسگری ها همچین خوش نام نبود.
به هر حال قضای روزگار حکم به برگزاری مسابقه بین تیمهای این دو مدرسه داد. در حین انجام بازی اتفاقات عجیبی می افتاد. مخصوصا برای کاپیتان تیم ما که همچین بگی نگی خوشگل هم بود. اوج این حرکات در وقت استراحت بین کوارترهای 2و3 بود، زمانی که بزرگشون اومد بین بچه های ما و در گوش کاپیتان گفت، دعا کن تیمتون برنده نشه! اما متاسفانه تیم ما برنده شد.
بعد پایان بازی تازه ماجرا شروع شد. متوجه شدیم بچه های حاج عسگری توی خیابان منتظر ما هستند. اول من گفتم گور باباشون فوقش یه کم کتک کاری هست و بعدش هیچی. اما بچه ها گفتند اینا همشون چاقو توی جیبشون پیدا می شه. خوب منم از بچگی با روزنامه بزرگ شده ام و از صفحه حوادث به طور کامل خبر داشتم و فهمیدم عجب توصیه بدی کرده بودم. حالا ما اومدیم زبلی کنیم، خیلی سریع قبل از اینکه بچه های حاج عسگری بفهمند چی شده، یه تاکسی گرفتیم و هرچی بچه خوشگل داشتیم بار تاکسی کردیم و فرستادیم که بروند. اما از شانس ما به اون طرفی ها می گن گنده لات، و آن ها با این چیزا که کم نمی آورند. جلوی تاکسی را گرفتند و بچه ها را به زور پباده کردند و همچین کتک کاری شروع شده بود که مسئولین مسابقات فهمیدند و آمدن ماها رو جدا کردند. البته با چندتا تاکسی بچه های ما رو روانه خونه هامون کردند.
قضیه به همین جا ختم نشد. از اون روز به بعد بچه های حاج عسگری هر وقت ما مسابقه داشتیم، جلوی درب سالن منتظر ما می موندند. بچه ها هم برای در امان ماندن از خطر چاقوی آن ها چند نفر چند نفر به همراه پدر یکی (مثل بچه ابتدایی ها) به سالن می آمدند و بر می گشتند. بیچاره کاپیتان که مخصوصا 10 دقیقه بعد از بازی می آمد تا حاج عسگری ها رفته باشند.
آره این وضع ما بود. بارها پیش خودم گفتم پلیس را مطلع کنیم، اما دوباره پشیمون می شدم. آخه به پلیس چی می گفتم. اونا که هنوز کاری نکرده بودند و جرمی نداشتند. فقط یه خورده زندگی را برای بچه های تیم ما سخت کرده بودند. که به اینم نمی گن جرم.
در اون روزها با تمام وجود، نبود امنیت اجتماعی رو در کشورمون حس کردم. خودم را می دیدم که نمی تونم دربرابر زور گویی تعداد اندکی چاقوکش هیچ گونه عکس العملی مناسب داشته باشم و تنها کاری که از من بر می آمد، فرار بود و دیگر هیچ.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.