‏نمایش پست‌ها با برچسب فرهنگ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فرهنگ. نمایش همه پست‌ها

جمله‌ی دوست فیلسوف من!

به همان دلیلی که در پست قبل نوشتم مشغول گَز کردن خیابان بودم. پیاده رو خلوت بود و دو عدد دختر خانم-از نوعی که به عقیده سردار رادان امنیت اجتماعی را به خطر می اندازند-در فاصله یکی دو متری پشت سر من می آمدند. در این حین صدایی از سوی خیابان آمد، نگاهی انداختم و دو عدد آقا پسر-از نوعی که به عقیده من امنیت اجتماعی را به خطر انداخته اند-از داخل پرایدی سفید رنگ تیکه ای به آن دو دختر انداختند و از آن ها برای سوار شدن به ماشین دعوت به عمل آوردند. ماشین پراید با سرعت ثابتی از ما عبور کرد و حدودا 50 متر جلوتر متوقف شد. چهره یکی از آن آقا پسرها برایم آشنا بود، خوب طبیعی است، در اولین نگاه می توان چهره دوست و همبازی دوران کودکی را تشخیص داد حتی اگر مدل موهایش هر روز مطابق مد جدیدی باشد.
به قصد سلام و علیک و البته سرکار گذاشتن دوست محترم سرعت قدم ها را تندتر کردم و به جای دختر خانم ها، خودم را به پراید سفید رنگ رساندم. آقای دوست و دوست آقای دوست خیلی ریلکس و البته با ژستی کاملا خاص داخل ماشین نشسته بودند و رو به رو را نگاه می کردند. تا آنکه ناگهان صدایی-که نسبت به آنچه که انتظار آن را می کشیدند به مراتب کلفت تر بود-شنیدند:"ببخشید می خواستید من را سوار کنید؟". بیچاره دوست آقای دوست زهر ترک شد (آخه همچین ته ریشه هم در آمده بود و کلا تیپم به برادران می خورد!) و اگر قاه قاه آقای دوست نبود، خوردن گُـ* محتمل ترین جواب دوست آقای دوست برای سوال من بود. به هر حال چند جمله ای رد و بدل شد و خنده ای بر لبان نشست و صد البته دو دختر خانم هم از محل حادثه رد شدند (بدون آنکه با پراید سواران اطلاعاتی رد و بدل کنند!). سرنشینان پراید هم رفتند بدون تعارفی خشک و خالی برای سوار کردن منِ پیاده. ای بسوزه شانس ...
از قضا آقای دوست را فردای آن روز دیدم و مجددا سلامی و احوالی رد و بدل شد و از شغلش پرسیدم و او از اوقات فراغتش گفت و از پر کردن آن و یاد ماجرای روز پیش و آن دو دختر که من دیدم و آن دخترها که من ندیدم کرد. دوباره تیکه های روز پیش رد و بدل شد تا رسیدیم به جمله حکیمانه آقای دوست. جمله ای که همچنان مبهوت آنم: "این [...] را گذاشتن برای من و تویی که دیر می خوایم زن بگیریم تا ازشون استفاده ببریم دیگه." (این جمله قریب به یقین، عینا همان جمله ای است که آقای دوست به من گفت و شما جا به جایی احتمالی حروف ربط آن را بر من ببخشایید) اگر خنده قاه قاه آقای دوست نبود که من در جواب لبخند ملیحی نثارش کنم، نمی دانستم چگونه عدم هضم این جمله بسیار عمیق و فلسفی را مقابل دوست محترمم، پنهان می کردم.
برای آن که کار بیخ پیدا نکند و گفتگوی کوتاه ما که تبدیل به "دوره بسیار فشرده آموزش بهره مندی از امکانات اجتماعی" شده بود به سایر سرفصل ها مربوطه مثل روش های مختلف استفاده از این امکانات و مسائل پیرامونی آن نکشد، بهانه ای تراشیدم و با آقای دوست خداحافظی کردم و هر کدام به سویی رفتیم.
ملاقات مذکور برای من خیلی جالب بود. یک بار دیگر "شاه جمله" آقای دوست را بخوانید. از سه جزء تشکیل شده است و هر جزء به موضوعی کلیدی تکیه دارد. دو جزء اول و دوم بیان علت می کنند و جزء سوم بیان نتیجه. اما نکته جزء اول؛ به کار رفتن «لغتی جـ.ن.C» (که کاربرد فحش را هم دارد) به جای کلمه دختر، نکته جزء دوم؛ «دیر ازدواج کردن» پسران (اصلا این آقای دوست از کجا می دونست من کِی می خوام زن بگیرم؟)، نکته جزء سوم؛ «مطلق پنداشته شدن» این حق برای پسران!
به این که آقای دوست این جمله را از کجا در آورد کاری ندارم، اما توع نگاهی که به اجتماع و روابط انسانی دارد برای من جالب است و البته تکراری! به نظر شما این نوع نگاه و فلسفه چینی از کسی که به زور دیپلمش را گرفته جالب نیست؟

داستان آن که "شهرستانی" می نامیم و آن که "تهرانی" می خواند!!!

فکر کنم خواندن پست «داستان ما تهرانی ها، ما آدم ها» از وبلاگ «از میان ذهن من» برای بسیاری از ما خوب باشد. حداقل تلنگری خواهد بود. لینک این مطلب را در بالاترین پیدا کردم. و البته مانند بسیاری از لینک ها خوب دیگر، حالا به هر علت مانند نبودن فرستنده لینک در جمع جرگه های معروف بالاترینی، تا الان آرای لازم را برای رسیدن به صفحه اول و دیده شدن را به دست نیاورده!
در شهر ما به عللی مهاجر زیاد است. طبق آماری که چند سال پیش گرفته شده بود بیش از 90% ساکنین اراک، اراکی نبودند و همگی جزو دسته مهاجرین محسوب می شدند! البته باید دید تعریف از مهاجر چیست؟ و آیا آنکه یکی دو نسلش در این شهر ساکن بوده اند، بومی اهل این شهر محسوب می شوند یا نه؟ اما این بحث خیلی مهم نیست! چرا که همه خود را "بچه ناف شهر" می دانند و دیگران را با صفاتی مثل "دهاتی" مورد توبیخ و سرزنش قرار می دهند. بارها در جمع های همشهریان، چه در تاکسی، چه در صف های مختلف، چه در مراسم های مختلف شهری و ... با این نوع گفتمان برخورد کرده ام . فرضا اگر در تاکسی سوار باشید و راننده ماشین روبه رو، مانند همه ما، یک انحراف به چپ معمولی (!!!) داشته باشد، راننده تاکسی - اگر حوصله حرف زدن داشته باشد - امکان ندارد با نثار کردن الفاظ "دهاتی"، "تو باید توی داهاتتون خر سواری کنی"، "این دهاتی ها توی شهر چه کار می کنند"، "این دهاتی ها آمدند و شهر رو به گه کشیدن" و بسیاری عبارات دیگر با شاه بیت دهاتی، راننده متخلف را تأدیب نکند! همیشه در این مواقع من یاد آن آماری می افتم که نوشتم. اما خوب نگفته مشخص است همه خودشون را جزو اون ده درصد "شهری" می دانند!
حالا "تهمینه" خانم هم در وبلاگشان به خوبی این مسئله را نشان داده اند. با این تفاوت که در اراک تبعیض بین دو طبقه "شهرستانی" و " روستایی" است و در تهران تبعیض بین "شهرستانی" و "شهری". در مورد تهرانی ها هم همان آماری که نوشتم صادق است. من اگر جای تهمینه خانم بودم از طرف چت کننده می پرسیدم، پدر و مادر تو کجایی هستند؟ آیا آنها اشتباه کردند "دهات" خودشون را ول کردند، تا امروز تو با عنوان "تهرانی" فخر بفروشی و آنهایی که دهات پدر و مادرت را ترک نکردند "دهاتی" بنامی و از سودای "تهرانی" شدنشان گله کنی؟
متاسفانه سیاست های غلط حکومت ها (که سابقه ای بسیار بیش از 30 سال دارد!) سبب ساز موج فزاینده مهاجرت ها شده است. از "روستا به شهرستان" از "شهرستان به شهر" و از "شهر به خارج از کشور". البته این روال مستثنی هم دارد و آن گروه اقلیتی است که دو پله یکی می پرد. مثلا از "روستا به شهر" یا از "شهرستان به خارج از کشور"!
در عبارت "شوخی شهرستانی" دقت کرده اید؟ اگر "تهرانی" در "شهرستان" باشد چنان غروری دارد که انگار بچه انیشتین هست! و اگر "شهرستانی" در "تهران" باشد چنان با او برخورد می شود که انگار بی عرضه ای تمام عیار و از پشت کوه آمده است! جالب است! نمی دانم ریشه این موضوع از کجاست؟ اما بچه های "شهرستان" چنان از "تهران" و "تهرانی" تعریف می کنند که انگار بچه های خدا هستند و در بهشت زندگی می کنند!!!
اصولا فکر کنم یکی از ویژگی های ما ضعیف کشی است. منتظریم کسی از ما ضعیف تر باشد و در بهترین حالت تا می توانیم بر او فخر فروشی کنیم. گویی فاصله ما تا اویی که ضعیف نگاه داشته شده پر شدنی نیست. دوست نداریم به یاد بیاوریم خود ما یا والدین ما، خود زمانی از همین ضعیف نگاه داشته شدگان "شهرستانی" یا "روستایی" بودیم که به امید امکانات بهتر به "شهر" مهاجرت کردند. حالا باید آنهایی که می خواهند به امید دستیابی به موقعیت بهتر مهاجرت کنند را سرزنش کنیم؟
تازه موضوع در مورد کنکور بسیار متفاوت است. آنجا دیگر بحث شایستگی علمی است. به دلایل کاملا مشخص امکان رشد علمی در تهران بهتر و بسیار بهتر از سایر شهرهای و روستاهای (!!!) ایران است. چرا باید کسی که برای بهره گیری بیشتر از علم، با وجود امکانات به مراتب کمتر تلاش مضاعفی کرده، از فلان فرد پر مدعا و زیاده خواه تهران نشین، سهم کمتری در استفاده از امکانات داشته باشد؟

"ملت حریص" یا "ملت حریص نگاه داشته شده"؟!!

حداقل تا آنجا که به سن من قد می دهد، همراه همیشگی مناسبت های سالیانه، گرانی اجناس مورد نیاز زندگی مردم بوده. حالا فرقی ندارد بین نوروز و رمضان، بین عاشورا و شب چله، حتی بین دولت خاتمی و دولت احمدی نژاد، این رسم ماست. مثلا تفاوت بین دولت خاتمی و احمدی نژاد آن است که در زمان خاتمی قیمت ها فقط در زمانه مناسبت ها گران می شد و پس از پایان مناسبت گران باقی می ماند، اما حالا در طول سال اجناس گران می شوند و فقط در هنگامه مناسبت ها این گرانی «یه خورده بیشتر» می شود. تفاوت در همین حد است و در اصل قضیه تفاوتی نیست!
البته همزاد این گرانی های موسمی هم نمایشگاه هایی است به نام «عرضه مستقیم کالا». همگی آشنایی کامل با این نمایشگاه و نحوه فعالیت و استقبال پرشور مردم از آن ها را داریم. جای دوستان که اصلا خالی نبود اما من امروز به این نمایشگاه که در نزدیکی خانه مان دایر است سری زدم. نمایشگاهی مملو از صحنه های عجیب و بسی تکراری و البته ناراحت کننده. غرفه ای بود که برنج با نرخ دولتی عرضه می کرد. کیسه های پنج کیلویی به مبلغ 3300 تومان. چشم شما روز بد نبیند چنان حجومی به این غرفه آورده شده بود که حتی تماشایش شرم آور بود. تصور کنید غرفه ای به طول سه متر و عرض دو متر و جمعیتی بیشتر از صد نفر از پیر و جوان و زن و مرد که هر کس مشغول فشار آورد بر نفر جلویی خود است. صدای جیغ دختری بیچاره که مسئول فروش آن کیسه های پنج کیلویی برنج هست و التماس هایش برای به صف ایستادن مردم. صورت سرخ و برافروخته سرباز وظیفه بی نوایی که شدت فشار جمعیت نمی گذارد حتی صدایش درآید و جواب های تکراری تمامی صد نفر به سرباز که خود را اولین نفری می دانستند که از چهار صبح در صف ایستاده.
با یکی از کسانی که موفق شده بود به کیسه طلایی دست پیدا کند کمی صحبت کردم. می گفت این برنج در بازار کیلویی 1300 تومان می فروشند (من که از برنج هیچ سردر نمی آورم اما حداقل از قیمت آن می شود نا مرغوبیت آن را فهمید). این آقایی که سن بابای من را داشت وقتی اشاره ای به جمعیت کردم فقط سری از تاسف تکان داد. نفر سومی وارد گفتگوی ما شد و بدون مقدمه گفت «مردم ما نفهمند که اینجوری به خاطر پنج کیلو برنج از سروکول هم بالا می روند». آقای همسن بابای من با نگاهی عاقل اندر سفیه به نفر سوم گفت: «برنج کیلویی 1300 تومن را دارد می دهد کیلویی 600 و خورده ای.» گفتگوی ما با همین جمله و البته تکان دادن مجدد سر به طرف راست و چپ از طرف تمامی گفتگو کنندگان تمام شد.
دیگر لازم نیست از صف مرغ یخ زده ای بگویم که کیلویی 2300 می فروختند. قیمتی که برای مرغ تازه گران محسوب می شود چه برسد به مرغ یخی. آنوقت نوبت را هم برای چهار روز بعد می دادند. می دانید یعنی چی؟
فقط می شود گفت ای کاش حقیقتا قیمت های نمایشگاه ارزان بود و چنین صحنه هایی را می دیدیم. ای کاش مردمی که این چنین برای گرفتن پنج کیلو برنج به هم دروغ می گفتند، روزه نبودند. ای کاش اجناسی که برای خریدن آن ها همه جور فحش و اهانت را به جان می خریدند ارزش آن را داشت و ... .
نمی دانم این حرصی که در تمامی ما وجود دارد از کجا نشات گرفته. مثال زیاد است. مثلا همین قضیه بنزین و شلوغی پمپ بنزین ها.
شاید در ژن ما چنین اخلاقی تعریف شده است؟ شاید در روش تربیتی ما چنین روشی گنجانده شده؟ شاید سختی های زندگی چنین واکنشی را گریزناپذیر کرده؟ شاید سیاست حکومت برای سرگرم کردن ملت این باشد؟ شاید ...؟ و باز هم شاید ... !!!

اندر باب شهروند نمونه بودن!

قبض آب بین درز دَر گیر کرده بود. از لایه در کشیدمش بیرون و بی تفاوت سعی کردم "مبلغ قابل پرداخت" را بین آن همه عدد و رقم پیدا کنم. اما عددی غیر عادی از بی تفاوتی خارجم کرد. مقابل مبلغ قابل پرداخت نوشته بود "0". چشمم چرخید طرف "بستانکاری قبلی"، اونجا هم عدد وزین "0" چاپ شده بود. احتمال بعدی اشتباه سیستم شرکت آب و فاضلاب بود. حتی مبلغ آبونمان هم "0" بود!
شروع کردم به خواندن صفر های قبض آب که متوجه جمله چاپ شده با فونت بسیار ریز (چیری حدود 8) در پایین برگه شدم.
نوشته بود: «مشترک گرامی با تشکر بدلیل رعایت الگوی مصرف آب مبلغ 22140 ریال یارانه به شما تعلق گرفته است (هزینه واقعی آب مصرفی شما 22140 ریال می باشد) با کنترل مصرف در حد الگو امکان مصرف برای سایر شهروندان را فراهم نمائید.»
حالا الگوی مصرف چیه؟ من که نمی دونم، اما به شما هم توصیه می کنم از من به عنوان شهروند نمونه (!!!) و از خانواده چهار نفری من به عنوان خانواده نمونه (!!!) یاد بگیرید و اصولا سعی کنید که در حد "الگوی مصرف آب" از آب استفاده کنید که خیلی کار خوبی می باشد و ثواب اخروی و دنیوی زیادی دارد. ما در گفتار بزرگان تاریخ ملی و مذهبیمان تاکید بسیار بر این ارزش ها داریم، من هم که جزو همون بزرگانم بر این امر مبارک تا کید می کنم!، همانطور که در روایات متعدد از این امر حسنه با نام ... (خودتون بقیه اش را ادامه بدهید) !!!
کلا شهروند نمونه بودن خیلی خوب می باشد و خیلی حال می دهد و به شما هم توصیه می شود به شهروند نمونه تبدیل شوید!!!

قطبی برگشت؛ اما آیا می داند به کجا؟


روزی که امپراطور رفت، تاسف خوردم از فرصت سوزی ما و مهارتمان در "فراری دادن نخبگان". وقتی مصاحبه کریم باقری را خواندم و گفته هایش از یک فصل طاقت فرسا را شنیدم؛ گفتم امپراطور به شناخت لازم از ایران و ایرانی رسیده که چنین ثصمیمی دارد.

امروز که خواندم قطبی باز می گردد، فهمیدم شاید یک سال برای شناخت "ایران" کافی بوده باشد، اما قطعا برای شناخت "ایرانی" زمان مناسبی نیست. قطبی بر می گردد؛ آما می داند به کجا؟ نمی دانم آیا آقای قطبی اصلا مصطفوی را می شناسد؟ اساسا متوجه تفاوت کاشانی "اصولگر" _که علی آبادی "اصولگرا" تحملش نکرد_ را با مصطفوی "بادی به هر جهت و بادمجان دور قاب چین رئیس" هست؟ (همو که در روزگار ریاستش بر فوتبال بر بادمجان چینیش ادامه می داد و می گفت "فیفا هیچ غلطی نمی تواند بکند" و همراه رئیسش، یک سال فوتبال را با چماق تعلیق به ورطه نابودی انداخت.)

فردا را می توان حدس زد. روزی در میانه فصل که قطبی از پرسپولیس می رود و آن روز هم بایستی متاسف باشیم، این دفعه برای عادت زشت "نخبه کشی" خود.

جشن تیرگان

به روز تير و مه تير عزم شادي کن
که از سپهر ترا فتح و نصرت آمد تير

جشن تيرگان که آغاز آن از روز تير (روز سیزدهم هر ماه) از ماه تير می باشد و نه روز (تا "باد روز") ادامه دارد به همراه نوروز، مهرگان و سده از جمله مهمترين جشن های ايرانيان می باشد که در گذشته اهميت وافری داشته و آن را با شکوه و زيبا برگزار می کردند. در مورد فلسفه جشن تيرگان دو روايت جالب موجود است:
یکی از این روایت ها مربوط به فرشته باران يا تيشتر می باشد و نبرد هميشگی ميان نيکی و بدی. در اوستا، تشتر یشت (تیر یشت)، تیشتر فرشته باران است که در ده روز اول ماه به چهره­ جوانی پانزده ساله در می­آید و در ده روز دوم به چهره گاوی با شاخ های زرین و در ده روز سوم به چهره­ اسبی سپید و زیبا با گوش­های زرین.
تیشتر به شکل اسب زیبای سفید زرین گوشی، با ساز و برگ زرین، به دریای کیهانی فرو می­رود. در آنجا با دیو خشکسالی «اپوش» که به شکل اسب سیاهی است و با گوش و دم سیاه خود، ظاهری ترسناک دارد، روبه رو می شود. این دو، سه شبانه روز با یکدیگر به نبرد برمی­خیزند و تیشتر در این نبرد شکست می­خورد، به نزد خدای بزرگ آمده و از او یاری و مدد می­جوید و به خواست و قدرت پروردگار این بار بر اهریمن خشکسالی پیروز می­گردد و آب­ها می­توانند بدون مانعی به مزرعه‌­ها و چراگاه­ها جاری شوند. باد ابرهای باران زا را که از دریای کیهانی برمی­خواستند به این سو و آن سو راند، و باران­های زندگی بخش بر هفت کشور زمین فرو ریخت و به مناسبت این پیروزی ایرانیان این روز را به جشن پرداختند.
البته پیدایش این باور کیهانی ریشه در شرایط آب و هوایی گرم و خشک فلات ایران و خشکسالی های پیاپی خصوصا در 4 هزار پیش دارد.
برای درک رویدادی که منجر به پیداش چنین اعتقادی شد باید ذکر کرد؛ ستاره تشتر (شباهنگ) ستاره‌ای سپیدفام و پرنورترین ستاره سراسر آسمان است و در صورت فلکی سگ بزرگ (کلب اکبر) قرار دارد. امروزه نخستین طلوع بامدادی این ستاره در عرض‌های جغرافیایی میانه ایران زمین، در اوایل مردادماه اتفاق می‌افتد؛ اما در حدود چهار هزار سال پیش، نخستین طلوع بامدادی این ستاره در اوایل تیرماه یا آغاز تابستان بوده است و نام ماه تیر (گونه دیگری از تشتر) نیز از همین واقعه برگرفته شده است.
از سوی دیگر ستاره اپوش (قلب‌العقرب) ستاره‌ای پرنور و سرخ‌فام و در صورت فلکی کژدم (عقرب) قرار دارد. این ستاره در سراسر تابستان‌های گرم و خشک ایران زمین در ساعت‌های آغازین و میانه شب دیده می‌شود. فاصله آسمانی این دو ستاره از یکدیگر به اندازه سه برج فلکی و حدود 90 درجه است.
ویژگی‌های این دو ستاره ما را به خاستگاه باورهای مربوط به نبرد تشتر و اپوش راهنمایی می‌کند.
اما در روایت دوم جشن تیرگان را مربوط به ماجرای آرش کمانگیر اسطوره و قهرمان ملی ایرانیان می دانند. "گردیزی" در زین الاخبار آورده است: "تيرگان، سيزدهم ماه تير، موافق ماه است. و اين آن روز بود، که آرش تير انداخت. اندر آن وقت که ميان منوچهر و افراسياب صلح افتاد و منوچهر گفت هر جا که تير تو برسد (از آن تو باشد). پس آرش تير بـيانداخت، از کوه رويان و آن تير اندر کوهي افتاد ميان فرغانه و تخارستان و آن تير روز ديگر بدين کوه رسيد، و مغان ديگر روز جشن کنند و گويند دو ديگر اين جا رسيد."
ماجرای آرش کمانگیر از این قرار می باشد که در دوران باستان میان ایران و توران سال­ها جنگ و ستیز بود، در نبرد میان "افراسیاب" و "منوچهر" (شاه ایران)، سپاه ایران شکست سختی می­خورد؛ این رویداد در روز نخست تیر روی می­دهد. سپاه ایران در مازندران به تنگنا می­افتد و سرانجام دو سوی نبرد به سازش در می­آیند و برای آنکه مرز دو کشور مشخص شود و ستیز از میان برخیزد می­پذیرند، تصمیم می گیرند که از مازندران تیری به جانب خاور (خراسان) پرتاب کنند هر جا تیر فرو آمد همان جا مرز دو کشور باشد و هیچ­یک از دو کشور از آن فراتر نروند؛ تا در این گفتگو بودند، سپندارمذ (ایزدبانوی زمین) پدیدار شد و فرمان داد تیر و کمان آوردند. آرش در میان ایرانیان بزرگ­ترین کماندار بود و به نیروی بی مانندش تیر را دورتر از همه پرتاب می­کرد. سپندارمذ به آرش گفت تا کمان بردارد و تیری به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهنای کشور ایران به نیروی بازو و پرش تیر او بسته‌است و باید توش و توان خود را در این راه بگذارد. او خود را آماده کرد، برهنه شد، و بدن خود را به شاه و سپاهیان نمود و گفت ببینید من تندرستم و کژی­ای در وجودم نیست، ولی می­دانم چون تیر را از کمان رها کنم همه­ی نیرویم با تیر از بدن بیرون خواهد آمد. آنگاه آرش تیر و کمان را برداشت و بر بلندای کوه دماوند برآمد و به نیروی خداداد تیر را رها کرد و خود بی­جان بر زمین افتاد. هرمز، خدای بزرگ، به فرشته­ی باد (وایو) فرمان داد تا تیر را نگهبان باشد و از آسیب نگه دارد. تیر از بامداد تا نیمروز در آسمان می­رفت و از کوه و در و دشت می­گذشت تا در کنار رود «جیهون» بر تنه ی درخت گردویی که بزرگ­تر از آن در گیتی نبود؛ نشست.
در آثار محققان و نویسندگان ایرانی تا قرن ششم هجری شاهد ثبت و یاد جشن تیرگان هستیم و آن طور که از مکتوبات آنان بر می آید جشن تیرگان در آن روزگار بین مردم مسلمان ایران کماکان رواج داشته است. اما متاسفانه از قرن هشتم به بعد در کتابهاي تاريخي و ادبي به جا مانده اثر و خبري از برگزاري تيرگان نمي يابـيم، احتمالا این حقیقت دال بر منسوخ شدن آن رسم نيست؛ فراموش نکنـيم که برخي از مورخان و نويسندگان اينگونه جشن ها، و رسم ها را "بي ارزش" و "عاميانه" و گاهي "ضد ارزش" مي دانستند. آداب و رسوم و جشن هايي که در بـيـن عامه مردم رواج يافته باشد، به آساني از بـيـن نمي رود و معمولا، به اقتضاي زمان و مکان، همراه با تحول ها و دگرگوني هاي فرهنگي ديگر متحول مي شود. همانگونه که ما شاهد برگزاری جشن ها و اعیاد مشابه با جشن تیرگان در گوشه کنار کشور تا نسل های اخیر بوده ایم که متاسفانه امروزه فقط برقراری جشن تیرگان با نام "تيرماه سيزه شو" در مناطقی از مازندران را شاهد هستیم.

تير و باد دست بندي است نخي كه از 7 نخ رنگي تشكيل شده است

و در روز تير از ماه تير بسته خواهد شد و در روز باد به باد داده خواهد شد.

...............................................................
پنگوئن نوشت: مطمئنا اگر روزی درباره یکی از آداب و رسوم فرهنگی ایران باستان در اینترنت سرچ کنید با اسم آقای "رضا مرادی غیاث آیادی" مواجه می شوید. قسمت عمده این نوشته هم از مقاله ایشون درباره جشن تیرگان برداشته شده. البته از ویکیپدیا و چند مقاله دیگر هم استفاده کرده ام که الان حوصله لینک دادن و پاورقی نوشتن برای منابع را ندارم!!!
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.