جمله‌ی دوست فیلسوف من!

به همان دلیلی که در پست قبل نوشتم مشغول گَز کردن خیابان بودم. پیاده رو خلوت بود و دو عدد دختر خانم-از نوعی که به عقیده سردار رادان امنیت اجتماعی را به خطر می اندازند-در فاصله یکی دو متری پشت سر من می آمدند. در این حین صدایی از سوی خیابان آمد، نگاهی انداختم و دو عدد آقا پسر-از نوعی که به عقیده من امنیت اجتماعی را به خطر انداخته اند-از داخل پرایدی سفید رنگ تیکه ای به آن دو دختر انداختند و از آن ها برای سوار شدن به ماشین دعوت به عمل آوردند. ماشین پراید با سرعت ثابتی از ما عبور کرد و حدودا 50 متر جلوتر متوقف شد. چهره یکی از آن آقا پسرها برایم آشنا بود، خوب طبیعی است، در اولین نگاه می توان چهره دوست و همبازی دوران کودکی را تشخیص داد حتی اگر مدل موهایش هر روز مطابق مد جدیدی باشد.
به قصد سلام و علیک و البته سرکار گذاشتن دوست محترم سرعت قدم ها را تندتر کردم و به جای دختر خانم ها، خودم را به پراید سفید رنگ رساندم. آقای دوست و دوست آقای دوست خیلی ریلکس و البته با ژستی کاملا خاص داخل ماشین نشسته بودند و رو به رو را نگاه می کردند. تا آنکه ناگهان صدایی-که نسبت به آنچه که انتظار آن را می کشیدند به مراتب کلفت تر بود-شنیدند:"ببخشید می خواستید من را سوار کنید؟". بیچاره دوست آقای دوست زهر ترک شد (آخه همچین ته ریشه هم در آمده بود و کلا تیپم به برادران می خورد!) و اگر قاه قاه آقای دوست نبود، خوردن گُـ* محتمل ترین جواب دوست آقای دوست برای سوال من بود. به هر حال چند جمله ای رد و بدل شد و خنده ای بر لبان نشست و صد البته دو دختر خانم هم از محل حادثه رد شدند (بدون آنکه با پراید سواران اطلاعاتی رد و بدل کنند!). سرنشینان پراید هم رفتند بدون تعارفی خشک و خالی برای سوار کردن منِ پیاده. ای بسوزه شانس ...
از قضا آقای دوست را فردای آن روز دیدم و مجددا سلامی و احوالی رد و بدل شد و از شغلش پرسیدم و او از اوقات فراغتش گفت و از پر کردن آن و یاد ماجرای روز پیش و آن دو دختر که من دیدم و آن دخترها که من ندیدم کرد. دوباره تیکه های روز پیش رد و بدل شد تا رسیدیم به جمله حکیمانه آقای دوست. جمله ای که همچنان مبهوت آنم: "این [...] را گذاشتن برای من و تویی که دیر می خوایم زن بگیریم تا ازشون استفاده ببریم دیگه." (این جمله قریب به یقین، عینا همان جمله ای است که آقای دوست به من گفت و شما جا به جایی احتمالی حروف ربط آن را بر من ببخشایید) اگر خنده قاه قاه آقای دوست نبود که من در جواب لبخند ملیحی نثارش کنم، نمی دانستم چگونه عدم هضم این جمله بسیار عمیق و فلسفی را مقابل دوست محترمم، پنهان می کردم.
برای آن که کار بیخ پیدا نکند و گفتگوی کوتاه ما که تبدیل به "دوره بسیار فشرده آموزش بهره مندی از امکانات اجتماعی" شده بود به سایر سرفصل ها مربوطه مثل روش های مختلف استفاده از این امکانات و مسائل پیرامونی آن نکشد، بهانه ای تراشیدم و با آقای دوست خداحافظی کردم و هر کدام به سویی رفتیم.
ملاقات مذکور برای من خیلی جالب بود. یک بار دیگر "شاه جمله" آقای دوست را بخوانید. از سه جزء تشکیل شده است و هر جزء به موضوعی کلیدی تکیه دارد. دو جزء اول و دوم بیان علت می کنند و جزء سوم بیان نتیجه. اما نکته جزء اول؛ به کار رفتن «لغتی جـ.ن.C» (که کاربرد فحش را هم دارد) به جای کلمه دختر، نکته جزء دوم؛ «دیر ازدواج کردن» پسران (اصلا این آقای دوست از کجا می دونست من کِی می خوام زن بگیرم؟)، نکته جزء سوم؛ «مطلق پنداشته شدن» این حق برای پسران!
به این که آقای دوست این جمله را از کجا در آورد کاری ندارم، اما توع نگاهی که به اجتماع و روابط انسانی دارد برای من جالب است و البته تکراری! به نظر شما این نوع نگاه و فلسفه چینی از کسی که به زور دیپلمش را گرفته جالب نیست؟
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.