پس آدمیت چی می شه؟

پس آدمیت چی می شه؟
ساعت از نیمه شب گذشته بود که پدرم وارد خانه شد. بعد از سلام و علیک کوتاهی با مادرم، به سراغ من آمد و گفت ماشین خراب شده و داخل جدول کنار خیابان افتاده. باید آماده می شدم و به همراهش می رفتم تا فکری برای ماشین کنیم. در خیابان های خلوت اراک پیاده به سمت ماشین که خوشبختانه در نزدیکی منزل داخل جوب (شایدم جوی درست باشه) افتاده بود، به راه افتادیم و پس از مدت کوتاهی به کنار ماشین رسیدیم. دو نفری نمی توانستیم ماشین را از جوب بزرگ بیرون بکشیم و در نتیجه به انواع راه کارها فکر می کردیم. از خبر کردن چهار پنج تا از غول های (!!) فامیل و آشنا گرفته تا بیرون کشیدن به کمک یک ماشین دیگر و حتی صبر تا طلوع آفتاب فردا صبح. در همین فکر ها بودیم که پیکانی با سرعت از کنار ما گذشت و کمی پایین تر ترمز کرد. راننده متوسط القامه ای با هیکل متناسب و ورزش کاری از ماشین پیاده شد. اولش فکر کردم راننده تاکسی باشه و برای پیدا کردن مسافر نگه داشته. اما وقتی نزدیک شد و برای کمک اعلام آمادگی کرد فهمیدم حدسم اشتباه بوده. پدرم در جواب سوال جوان گفت کمک که لازم است اما به بیش از یک نفر نیاز است. اما جوان بدون توجه به حرف او یکراست به طرف ماشین رفت و بدون معطلی زیر ماشین را گرفت. من و پدرم هم گوشه های دیگر ماشین را گرفتیم و با یک فشار ماشین از جوب بیرون کشیده شد. ماجرا به همین جا ختم نشد. جوان آدرس منزل را پرسید و فورا سیم بکسل را از صندوق ماشین درآورد و مشغول ایجاد اتصال بین دو ماشین شد. پس از اندک زمانی پدرم پشت فرمان ماشین خراب نشست و من هم در کنار دست آن جوان داخل ماشین سالم نشستم و آماده حرکت شدیم.
در داخل ماشین جوان داشتم درباره جوان با آن ظاهر اصطلاحا داش مشتی (و یا هر چیز دیگر که به آن گفته می شود) فکر می کردم. آخر چرا باید او به کمک ما بیاید. اول گفتم یه آدم علاف که برای پر کردن وقتش در نصفه شب اومده کمک ما، بعد دیدم نه احتمالا دیده ما گرفتاریم اومده به طمع گرفتن یه مزدی از پدرم به ما کمک کند و به نظرم آمد این می تونست شغل نون و آب دار و خوبی برای همچین آدم هایی با این هیکل های آماده و قوی باشه. مطمئنا کسی هم که در این موقع خلوت و تعطیلی شهر دچار گرفتاری می شه حاضره هر مقدار هم که شده به همچین آدمی که به کمک او می آید دستمزد بدهد. در همین فکرها بودم که به نزدیکی خانه رسیدیم و جوان مشغول جدا کردن سیم بکسل از ماشین ها شد و پدرم طبق رسم معمول از جوان تشکر زیادی کرد و در ضمن به بهانه هزینه بکسل کردن ماشین مقداری پول به او تعارف کرد. جوان ابتدا با تعارفات معمولی سعی در رد کردن دست پدر داشت. اما وقتی اصرار پدرم را دید این جمله را گفت: "حاجی نمی تونم بردارم، مگه من برای پول کمکت کردم، پس، پس آدمیت چی می شه..." و یا علی گویان رفت.
واقعا از خودم شرمم آمد. چقدر در این جامعه دچار سیاه بینی شده ام. دیگر نمی توانم انتظار این را داشته باشم که فردی در این جامعه (حتی اگر وقت از نیمه شب هم گذشته باشد) وجود دارد تا فقط به خاطر انسانیت یا همون آدمیتی که جوان گفت حاضر به یاری همنوع خود باشد...
این پست را فقط به خاطر آن جوان نوشتم. جوانمردی که اسمش را نمی دانم و احتمالا اگر فردا در خیابان ببینمش چهره اش را به یاد نخواهم آورد. می دانم که به اینجا نخواهد آمد و این متن را نخواهد خواند. اما از همین جا از او پوزش می طلبم که در فکرم به او بد کردم. از او شرم می کنم چرا که ذهن من جنبه ی نیکی را ندارد. از خودم بدم آمد زیرا با دیدن ظاهر آن فرد به قضاوت درباره شخصیتش پرداختم و آن هم چه قضاوت اشتباهی.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.