پته ریزون بازی

خوب اینم یک بازی جدید. البته خیلی هم جدید نیست، چند هفته ای است وبلاگرهای وبلاگستان مشغول انجام این بازی هستند. در این بازی قرار است در جواب 15 سوال ارائه شده کمی درباره خود و علایق خود بنویسیم. بنده هم بنا به درخواست دوست عزیز و گرامی حضرت "پژ" و در راستای اجابت دعوت محترمانه ایشان این پست را می نویسم.
1- من کی هستم:
من! خوب من، منم دیگه!
2- فصل، ماه، روزی که دوست دارم:
ما آبانی ها یک عرق خاصی به این ماه داریم. البته اردیبهشت را هم به خاطر طبیعتش بسیار دوست دارم.
3- رنگ من:
بچه تر که بودم همیشه شعارم قرمزته بود! اما حالاها که یه خورده عقل درآورده ام، فکر کنم سبزروشن و نارنجی را بسیار دوست دارم.
4- غذای مورد علاقه من:
اصلا به قیافه ام نمی آید، ولی یکی از اون پرخورهای عالمم. هرچقدر هم فکر می کنم غذایی یادم نمی آید که بتوانم نسبت به آن اظهار تنفر کنم.
چند سال پیش یک به اصطلاح کارشناس در تلویزیون می گفت اگه مثلا یکی بگه من نمی دونم چه غذایی را بیشتر از همه دوست دارم، بدانید و آگاه باشید که که دچار اختلالاتی است! آره عزیزم من هم جزو اون اختلال دارها هستم!!!
5- موسیقی مورد علاقه من:
کلا هر چی که آرامش ببخشه. البته شعرش هم مهمه.
6- بدترین ضد حالی که خوردم:
فکر کنم دم دست ترینش را در پست قبلی نوشتم.
7- بزرگترین قولی که دادم:
ما پنگوئن ها از پیروان راه مرشد بزرگ "ولادیمیر پوتین" هستیم و فقط در دوران کودکی و آن هم به مادرانمان قول می دهیم. البته این را هم بگویم که بر سر قرارهای ملاقات همواره یک ربع الی نیم ساعت تاخیر دارم و اگر روزی شما را جایی کاشتم به روی خود نیاورید که کاملا طبیعی است!
8- ناشیانه ترین کاری که کردم:
از این قسم کارها که زیاد کرده ام. اما خوب یکی از آن ها در سال اول دبیرستان و اگر اشتباه نکنم در فصل اردوها (اردیبهشت ماه) اتفاق افتاد. قرار بود از طرف مدرسه به عنوان اردو و سیروسیاحت به اصفهان برویم. یک دبیر تاریخ داشتیم که خیلی مرد گلی بود و هرجا است خدا حفظش کنه. بسیار آدم خوش سفری بود و هست. من و چندتا از بچه ها رفتیم به درگاهش و او درخواست کردیم تورو خدا پاشو با ما بیا اصفهان. آقای معلم هم بدش نمی آمد اما بیچاره می گفت کلاس داره و نمی تواند بیاید. از ما اصرار و از او انکار. تا یک دفعه و از برای خودشیرینی از دهن اینجانب پرید "اگه شما با ما بیایید اصفهان و بچه هایی که باهاشون کلاس دارین ببینن شما به مدرسه نیامده اید، خوشحال که می شوند هیچ، تازه به جون ما هم دعا می کنن". گفتن همین جمله کفایت می کرد برای عوض شدن رنگ آقای دبیر. راستش را بخواهید اون موقع نفهمیدم چی شده. واسه همین هی آمدم مزه بپرانم و جمله گهربارم را توضیح و تفصیل بدم. بچه ها با چشم اشاره می کردند "خفه شو"، اما منِِ آی کیو نمی فهمیدم چی می گن، تا یکی از بچه ها دستم را گرفت و از صحنه جرم برد. آن جا بود که دوزاریِ کج افتاد عجب سوتی بد و توهین آمیزی داده ام. بعد از اون قضیه هر وقت آقای دبیر را می دیدم از خجالت نمی دونستم بهش چی بگم. اما خداییش از انصاف نباید گذشت که آقای دبیر هم خیلی من را مورد تحویل گرفتن قرار می داد.
9- بهترین خاطره زندگی ام:
نمی دونم به خاطر زیاد بودنشونه و یا کم بودن. به هر حال الان نمی توانم بهترین خاطره را پیدا کنم. زیاد هستند خاطراتی که یادآوریشان برایم دلنشین است.
10- بدترین خاطره زندگیم:
خاطرات بد هم کم نیستند. اما بدترین لحظه از زندگی ام که مداوم در ذهنم مرور می شود. مربوط به حدودا دو سال پیش است. در کنار دریا و وقتی که همه جمع بودند و ...
11- کسی که دلم می خواهد ببینم:
چند نفری می شوند که بسیار مشتاق به دیدنشان هستم. اما یکی هست که خیلی ها دوست دارند، او را ببینند. من هم یکی از اون خیلی ها.
12- برای کی دعا می کنم:
برای مامان، بابا، مامان بزرگ، آقاجان، عموها، خاله ها، دایجان، عمه ها، خواهر و برادر، بهترین دوستانم و ... و کلا برای همه. دعا می کنم به آنچه که برایشان خیر است برسند.
13- چه کسی را نفرین می کنم:
اصولا آدم کینه ای نیستم. اما یکی هست که واقعا بدجور دل مرا سوزاند، بارها هم در جلوی رو و پشت سرش ذکر شرٌش را برده ام. همیشه گفته ام ان شا الله خدا هدایتش کنه. اینم که نمی شه نفرین. پس تا این لحظه هیچکس را نفرین نکرده ام و در حال حاضر هم نمی کنم.
14- وضعیتم در 10 سال آینده:
روزی از دوستم پرسیدم دوست داری در20 سال آینده کجا باشی و چه کارهایی کنی؟ او هم شروع کرد از زندگی در خارج گفتن و موفقیت و این جور حرفا. البته دوستم قدم اول رسیدن به ایده آل هایش را با لغزش برداشت، دقیقا مثل من. فقط امیدوارم 10 سال آینده، از دهه ای که بر عمرم افزوده شده راضی باشم. البته اگر تا آن روز در خدمت شما و در این دنیا باشم.
15- حرف دلم:
دست رو دلم نزار که خونه ...
........................................................
پنگوئن نوشت: بنا به رسم معهود در بازی های انبوه وبلاگی که در این مدت کوتاه هم بسیار رایج شده اند و انواع و اقسام آن را می توان در این محیط مجازی یافت، می بایست دوستانی را برای ادامه بازی دعوت کنم. خوب بنده هم از آرمان خان دوست دیوانه، آقای رضا خان مهدوی هزاوه هم ولایتی گرامی، فرناز خانم اگر مشکلات داوری این وقت را برای او بگذارد، ققنوس دوست نکته سنج و پرکار، صادق خان دالوندی البته اگر تصمیم بر به روز کردن وبلاگشان را دارند و هر دوست دیگری که مایل به شرکت در این بازی می باشد، دعوت رسمی و غیر رسمی به عمل می آورم. کارت دعوت هم تا 25 ساعت آینده به درب منزل این عزیزان خواهد رسید.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.