بلد نیستم

بلد نیستم
سه نفر بودند. یکیشون دو سه ماه از او کوچکتر بود و اون یکی دو سال. بازی با اونا خیلی خوب بود، اما دیگه خسته شده بودم. تمام تلاشم را می کردم تا یه نخ بگیر بنشون بدم دستشون. همه حربه هایم به بن بست می رسید. تا اینکه با یک کارتون راضی شدند. من خوشحال از این که می تونم لحظاتی به آرامی استراحت کنم برای اینکه کار محکم بشه، گفتم: تا زمانی که "باباهاتون" صداتون نکردند بلند نمی شید. نفهمیدم جمله ام کامل شد یا هنوز ادامه داشت اما او با صدای دلنشینش گفت: "من که بابا ندارم". یک لحظه فقط سکوت بود تا خودش ادامه داد:"منو داداشم و مامانم آوردن اینجا".
این موضوع رو می دونستم. آخه بابای او یکی از نزدیک ترین کسانم بود، اما چرا این جمله از دهانم پرید؟ نمی دانم!
اونجا بود که فهمیدم، هنوز بلد نیستم چگونه با یک بچه چهار ساله باید برخورد کرد. فقط همین.
....................................................
پنگوئن نوشت: همین الان که می خواهم این متن رو پابلیش (تالیف) کنم. آسمان شهرمان را تگرگ بسیار شدیدی فرا گرفته، دونه های تگرگ هر کدام اندازه یه نخود است! من که تا به حال همچین چیزی اونم با این شدت ندیده بودم.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.