«فـــیــل»ی که جلوی در این وبلاگ را هم «تــر» کرد!

قدما یک ضرب المثل بسیار حکیمانه داشتند که می گفت "مورچه خودش چیه که کله پاچش چی باشه". حالا این جمله شده وصف حال این وبلاگ بی نوای من. آخه یکی نیست به این عمو «ف-یـ.L.ط.e.ر»باف ما بگه این پنگوئن بی سر و صدا که یه گوشه‌ی این شهر بی در و پیکر وبلاگستان نشسته بود و داشت با روزی چهار تا بازدید کار خودش رو می کرد، آسته می رفت آسته می اومد، چه خبطی کرده بود که عدل باید این بدبخت رو «ف-یـ.L.ط.e.ر» می کردی؟
نه خداییش اگر مشکل اون کلمه‌ی «اسمش رو نیار» پست قبلیه؟ چشم دندم نرم رفتم برش داشتم، اصلا از توی متن قلوه کنش کردم! قبول نداری برو و ببین الان جای اون کلمه یک گودال وحشتناک هست، به عمق بسیاری از «اسمش رو نیارهایی» که از ترس طرف شدن با عموجان محترم اسمشون رو نیاورده ام. اصلا عمو «ف-یـ.L.ط.e.ر»باف عزیز باشه شما اینجا رو «ف-یـ.L.ط.e.ر» کردی دستت درد نکنه، ملتی رو از انحراف و گژروی نجات دادی ولی آخه با دهن و ذهن آن آقای دوست من که گذر شما رو به خانه این محقر انداخت، چه کار می خواهی بکنی؟ نه خداییش می شه دهن او و بسیاری مثل او را هم «ف-یـ.L.ط.e.ر» کرد؟ فقط زورت به ما می رسه؟
اصلا می دونی چیه؟ به من چه که ذهن شما انحراف داره! منظور من از اون ستاره که بعد از حرف «ک» دیده بودی، حرف «ت» بود، نه اون چیزی که ذهن منحرف شما انتخاب کرده. اون آقای دوست من هم می گفت این همه کُت را گذاشتن تو خیابون ها تا من و او بپوشیم. نمی شه که تا شب عروسی و کت دامادی که معلوم نیست کی می خوایم بپوشیم، صبر کرد. تا اون موقع همه کت ها خراب می شن. عموجان افتاد، دیدی ذهنت انحراف داره!
راستش زده به سرم. اگه می بینید یه خورده آمار چرت و پرت رفته بالا بدانید تقصیر من نیست ها! آخه یکی به من بگه وبلاگی که کل تعداد بازدیدش قابل شما رو نداره و تازه 75% بازدید کنندگانش از داخله هستند با این عمو «ف.ی.L.ط.e.ر»باف چه کار باید بکنه؟
آی شمایی که تجربه سر و کله زدن با عمو «ف-یـ.L.ط.e.ر»باف را دارید! به یاریم بشتابید و راهنماییم کنید. چه طوری می شه از دست «ف-یـ.L.ط.e.ر» خلاص شد؟
فعلا که زمزمه روزانه ما این شده:
عمو «ف-یـ.L.ط.e.ر»باف؟ بعله! «ف-یـ.L.ط.e.ر» منو بافتی؟ بعله! پشت کوه انداختی؟ بعله ... آخه چرا «ف-یـ.L.ط.e.ر» منو بافتی، پشت کوه انداختی؟ بعله! ...
...................................................
پنگوئن نوشت : ظاهرا در تمام ایران وبلاگ من فیلتر نیست. دوستان، اگر زحمتی بکشید و بگویید از کجا این وبلاگ قابل دسترسی است خیلی ممنون می شم.

جمله‌ی دوست فیلسوف من!

به همان دلیلی که در پست قبل نوشتم مشغول گَز کردن خیابان بودم. پیاده رو خلوت بود و دو عدد دختر خانم-از نوعی که به عقیده سردار رادان امنیت اجتماعی را به خطر می اندازند-در فاصله یکی دو متری پشت سر من می آمدند. در این حین صدایی از سوی خیابان آمد، نگاهی انداختم و دو عدد آقا پسر-از نوعی که به عقیده من امنیت اجتماعی را به خطر انداخته اند-از داخل پرایدی سفید رنگ تیکه ای به آن دو دختر انداختند و از آن ها برای سوار شدن به ماشین دعوت به عمل آوردند. ماشین پراید با سرعت ثابتی از ما عبور کرد و حدودا 50 متر جلوتر متوقف شد. چهره یکی از آن آقا پسرها برایم آشنا بود، خوب طبیعی است، در اولین نگاه می توان چهره دوست و همبازی دوران کودکی را تشخیص داد حتی اگر مدل موهایش هر روز مطابق مد جدیدی باشد.
به قصد سلام و علیک و البته سرکار گذاشتن دوست محترم سرعت قدم ها را تندتر کردم و به جای دختر خانم ها، خودم را به پراید سفید رنگ رساندم. آقای دوست و دوست آقای دوست خیلی ریلکس و البته با ژستی کاملا خاص داخل ماشین نشسته بودند و رو به رو را نگاه می کردند. تا آنکه ناگهان صدایی-که نسبت به آنچه که انتظار آن را می کشیدند به مراتب کلفت تر بود-شنیدند:"ببخشید می خواستید من را سوار کنید؟". بیچاره دوست آقای دوست زهر ترک شد (آخه همچین ته ریشه هم در آمده بود و کلا تیپم به برادران می خورد!) و اگر قاه قاه آقای دوست نبود، خوردن گُـ* محتمل ترین جواب دوست آقای دوست برای سوال من بود. به هر حال چند جمله ای رد و بدل شد و خنده ای بر لبان نشست و صد البته دو دختر خانم هم از محل حادثه رد شدند (بدون آنکه با پراید سواران اطلاعاتی رد و بدل کنند!). سرنشینان پراید هم رفتند بدون تعارفی خشک و خالی برای سوار کردن منِ پیاده. ای بسوزه شانس ...
از قضا آقای دوست را فردای آن روز دیدم و مجددا سلامی و احوالی رد و بدل شد و از شغلش پرسیدم و او از اوقات فراغتش گفت و از پر کردن آن و یاد ماجرای روز پیش و آن دو دختر که من دیدم و آن دخترها که من ندیدم کرد. دوباره تیکه های روز پیش رد و بدل شد تا رسیدیم به جمله حکیمانه آقای دوست. جمله ای که همچنان مبهوت آنم: "این [...] را گذاشتن برای من و تویی که دیر می خوایم زن بگیریم تا ازشون استفاده ببریم دیگه." (این جمله قریب به یقین، عینا همان جمله ای است که آقای دوست به من گفت و شما جا به جایی احتمالی حروف ربط آن را بر من ببخشایید) اگر خنده قاه قاه آقای دوست نبود که من در جواب لبخند ملیحی نثارش کنم، نمی دانستم چگونه عدم هضم این جمله بسیار عمیق و فلسفی را مقابل دوست محترمم، پنهان می کردم.
برای آن که کار بیخ پیدا نکند و گفتگوی کوتاه ما که تبدیل به "دوره بسیار فشرده آموزش بهره مندی از امکانات اجتماعی" شده بود به سایر سرفصل ها مربوطه مثل روش های مختلف استفاده از این امکانات و مسائل پیرامونی آن نکشد، بهانه ای تراشیدم و با آقای دوست خداحافظی کردم و هر کدام به سویی رفتیم.
ملاقات مذکور برای من خیلی جالب بود. یک بار دیگر "شاه جمله" آقای دوست را بخوانید. از سه جزء تشکیل شده است و هر جزء به موضوعی کلیدی تکیه دارد. دو جزء اول و دوم بیان علت می کنند و جزء سوم بیان نتیجه. اما نکته جزء اول؛ به کار رفتن «لغتی جـ.ن.C» (که کاربرد فحش را هم دارد) به جای کلمه دختر، نکته جزء دوم؛ «دیر ازدواج کردن» پسران (اصلا این آقای دوست از کجا می دونست من کِی می خوام زن بگیرم؟)، نکته جزء سوم؛ «مطلق پنداشته شدن» این حق برای پسران!
به این که آقای دوست این جمله را از کجا در آورد کاری ندارم، اما توع نگاهی که به اجتماع و روابط انسانی دارد برای من جالب است و البته تکراری! به نظر شما این نوع نگاه و فلسفه چینی از کسی که به زور دیپلمش را گرفته جالب نیست؟

قفل دوچرخه

برای چهارمین بار هست که پایش پول می دهم و بعد از دو سه روز دستم را مجددا در حنا فرو می کند. این مشکل بنده از روزی شروع شد که برای اولین بار از زمان عهده داری مسئولیت کلیدداری (از سال سوم ابتدایی) دسته کلیدم را گم کردم. از جمله کلید های دسته کلید مفقودی، کلید قفل دوچرخه ام بود. خوب مجبور بودم قفل جدیدی بخرم و قفل قبلی را که به دوچرخه بسته شده بود، ببرم. حالا این که از شانس بد من هست یا از بی وجدانی سازندگان ایرانی و چینی قفل ها، تفاوت زیادی ندارد. آنچه برای من اهمیت دارد آن است که انواع و اقسام قفل ها را با قیمت ها متفاوت آزمودم و افاقه نکرد و هر کدام به علتی از کار افتاد. هر بار برای جلوگیری از تکرار مشکل قبلی فکری کردم و اما عیبی جدید در قفل جدید غافلگیرم می کرد!
حالا از مصیبت های زندگی بدون دوچرخه (یا بهتر بگم؛ زندگی با دوچرخه همراه محدودیت های فراوان در شهری که مملو از دوچرخه دزد هست به شکلی که ترجیح می دهی بدون دوچرخه اموراتت را بگذرانی) نمی دانم کدام را بگویم. از سر و کله زدن با رانندگان تاکسی که با انصاف هایشان قیمت را فقط 50% اضافه می کنند تا علافی در ترافیک اعصاب خوردکن خیابان های بی نظم و ترتیب این شهر فسقلی. البته گز کردن طولانی مدت خیابان ها هم احتمالا بر می گردد به زمانی که جد هفتم اینجانب از اصفهان رد می شد و برایم ویژگی «خسّت» را به ارث گذاشت. فعلا تا روزی که دوباره دلی به دریا زدم و برای بار پنجم پول را پای قفلی دیگر-به امید تکرار نشدن تجربه های پیشین- ریختم همین آش هست و همین کاسه.
اما می دانید قسمت دردآور ماجرا کجاست؟ آنجایی که پس از خریدن و البته از کار افتادن اولین قفل از سری قفل های کذایی، دسته کلید مفقود شده، پیدا شد. آخه می دونید، فقط دو روز پیش از پیدا کردن دسته کلید، قفل قدیمی بسته شده به چرخ را بریده بودم و تا آن روز صبر کرده بودم به امید پیدا شدن دسته کلید.

بازرگان و شیرویه؛ تلاش برای به محکمه کشاندن اعلیحضرتان سابق!

شماره این هفته «شهروند امروز» در کنار بررسی نسبتا کاملی که بر روی ماجرای دیدار بازرگان با برژینسکی داشته، نامه ای سابقا منتشر نشده از مهندس بازرگان به محمدرضا پهلوی را هم منتشر کرده است.
خواندن این نامه برای من تاییدی بود بر وطن دوستی و آینده نگری که مهندس داشته و البته نیت خیر و صداقت گفتاری که همه از دوست و دشمن (جز سلطنت طلبان!) به وجود آن در شخصیت بازرگان معترف اند.
اما عده ای با خواندن این نامه و توجه دادن به شرایط رادیکال حاکم بر ایران پس از خلع شاه، پیشنهاد بازرگان را در تسلیم شدن شاه و انجام محاکمه رسمی از او و انجام دفاع از سوی محمدرضا پهلوی، نه تنها امری غیر ممکن که خیالی مهمل دانسته و پیشنهاد بازرگان را ساده لوحانه فرض کرده اند. خوب در دیدی (از نظر من) سطحی به ماجرا می توان حق را به آن ها داد و پیشنهاد بازرگان را غیر عملی و غیر اصولی دانست. اما به نظر من اگر به این پیشنهاد از سویی دیگر نگاه شود، اتفاقا در آن وضعیت بن بستی که ایران پس از انقلاب اول و دوم دچار آن شده بود احتمال موفقیت نسبی آن کم نبود.
به هر حال فعلا قصد گفتن علل این نظرم را ندارم، چرا که این پیشنهاد بازرگان من را یاد نکته بسیار جالبی از تاریخ باستان کشورمان انداخت. رویدادی که حدود 1400 سال پیش در ایران رخ داد و بی شباهت با پیشنهاد بازرگان در 30 سال پیش نبوده است. حالا اگر نامه بازرگان را تا به حال نخوانده اید اول آن را بخوانید تا برسیم به داستان شیرویه پسر خسروپرویز شاهنشاه نامدار ساسانی:

"بسم الله الرحمن الرحیم
اعلیحضرت سابق آقای محمد رضا پهلوی
اگر همیشه از من صراحت دیده اید که تلخ بوده است فکر می کنم هر دفعه نیز روشن شده است که گفتارم خالی از صداقت و حسن نیت نبوده، و درست از آب در آمده است. حالا هم می خواهم پیشنهادی بدهم که به خواست خدا خیر بزرگ برای همه و از جمله شما و شهبانو در دو دنیا خواهد داشت. در برابر وضع وحشتناک حاضر و مساله لاینحلی که گروگان گیری اعضا سفارت آمریکا و سر سختی طرفین دعوی بر سر استرداد شما بوجود آورده است و می رود که خدای نخواسته عالمی به آتش و مرگ کشیده شود بیایید یک ژست عالی تاریخی و در عین حال ساده انجام دهید: اعلام مراجعت به ایران برای حضور و دفاع خود در محاکمه بنمایید، کلید نجات مملکت و باز شدن گره کور بین الملل و همچنین آزادی وجدانتان و خروج از وحشت حاضر بدست شما است. به خاطر هموطنان و برای اثبات دوستی و خدمتگزاری به آنان و به شریعت که همیشه مدعی بوده اید این کار را بکنید و بی درنگ هم بکنید. گروگان ها آزاد خواهند شد، مردم آمریکا که نمی گذارند دولت شان شاه را تحویل بدهد راضی و خلاص خواهند شد. حمله به ایران و هرگونه مشکلات و مصائب احتمالی مرتفع می شود. اروپا و آسیا از نگرانی بیرون می آیند و بالاخره شهرت جهانی و افتخار خدمت بی نظیری که کفاره ای از گذشته و آبرویی برای آینده خواهد بود می خرید . چه بسا همین عمل تاثیر بر دلها و در محکومیت شما داشته باشد. در هر حال من پیشقدم در تقاضای تخفیف و کوشا برای اخذ گذشت خواهم بود. روسای کشورها نیز چنین وساطت خواهند کرد. این را هم بدانید که در صورت خودداری از چنین شهامت مردانه وضع مردم ایران و دنیا طوری نیست که به سلامت و به سلطنت بر گردید. عاقلانه ترین و خوش عاقبت ترین راه حل همان است که عرض کردم، خداوند ارحم الراحمین است و در توبه و سعادت را به روی بندگان باز گذاشته است.
مهدی بازرگان / تهران نهم آذر ماه 1358
"

حالا بخوانید داستان جانشین خسروپرویز که با حرکتی انقلابی به حکومت رسیده بود:
"گویند شیرویه (کواد معروف به شیرویه فرزند ارشد خسروپرویز از مریم دختر قیصر روم که علی رقم میل شاه که مردانشاه فرزند شیرین را برای جانشینی انتخاب کرده بود، توانست با یاری فرمانده کل نیروها و قیصر روم و برخی از بزرگان بر خسروپرویز مریض غلبه کرده و برجای او بنشیند) در قتل پدر تردید داشت، ولی بزرگان او را در این دو کار مخیر کردند که یا پدر را بکشد یا از تاج و تخت بگذرد. شیرویه درصدد دفع الوقت برآمد و پرسش نامه ای ترتیب داد حاوی مطالب ذیل: علت قتل هرمزد شاه (پدر خسروپرویز که توسط او کشته شد)، سختگیری خسرو نسبت به فرزندانش، بدرفتاری با زندانیان سیاسی، رفتار مستبدانه خسرو نسبت به زنانی که آنها را جبرا از محل خود آورده بود در حرم خانه نگاه می داشت (بالغ بر سه هزار زن در حرمسرای خسرو وجود داشت)، ظلم و تعدی به رعایا، وضع خراج های گزاف، جمع خزاین از مال رعیت، جنگ های بی پایان و بی وفایی نسبت به قیصر روم.
صورت استنطاق را گشنسپ اسپاد به خسرو داد و پاسخ مفصلی از جانب او به شیرویه آورد. این جواب شاه مخلوع اگر چه غرورآمیز بود، ولی با مهارت از خود دفاع کرده، پسر را مورد ملامت قرار داده بود، که خیانت کرده و از معنی سوال های خود نیز آگاه نیست."
در دوره ساسانی، محاکمه شاه مخلوع و جواب خواستن از او در حالی روی می داده که روال روزگار جز این بوده و کشتن شاه پیشین بدون شک و شبهه و یا فرار به نا کجا آبادی، تقریبا سرنوشت اکثر شاهان (و وصایای شاهان مرحوم) پیش از خسرو بوده است به مانند غیر عادی بودن پیشنهاد بازرگان به شاه سابق. از جمله شباهتهای این ماجرا با پیشنهاد مرحوم بازرگان در اعدام ها و کشتارهایی است که عوامل حکومت قبلی را رهسپار دیار باقی می کرده است. جالب است بدانید همین آقای اعلیحضرت شیرویه علاوه بر کشتن مردانشاه، 16 برادر دیگرش را علاوه بر بزرگان طرفدار اعلیحضرت سابق، هلاک کرد، مانند اعدام عوامل حکومت سابق در همین انقلاب اخیر خودمان. موضوع دیگر توجه به سرنوشت هر دو پادشاه مخلوع است که از قضا به هنگامه خلع سلطنت به بیماری دچار بوده اند. خسرو با تمکین از پیشنهاد شیرویه و پاسخگویی به سوالات او، از خود شجاعانه دفاع کرد و علی رغم آنکه مستحق مرگ شناخته شد، اما صفات «شجاع و مغرور» را از خود برای امروزیان به جا گذاشت و جسدش به فرمان شیرویه به مقبره ای سلطنتی فرستاده شد. این همان نکته ای است که بازرگان به محمدرضا پهلوی یادآور می شود؛ «کفاره ای از گذشته و آبرویی برای آینده». محمدرضا به پیشنهاد بازرگان عمل نکرد و کشورش را درگیر جنگی هشت ساله و تحریمی 30 ساله و تورمی هر ساله کرد و خود در ناکجا آبادی از این دیار رفت و نه نامی نیک از خود بر جای گذاشت و نه حتی مقبره ای شیک!

«دکتر» کردان؛ یار احمدی نژاد هست یا لاریجانی؟

الحمدالله مشکل مدرک جناب دکتر کردان برطرف شد و آقای لاریجانی مشخص کردند آن آقای (شایدم خانوم) دلالی که مدرک تقلبی می فروخته، سر جناب آقای کردان کلاه گذاشته بوده اند. آقای احمدی نژاد هم از آنجا که خیلی عدالت محور هستند فورا خواستار مجازات آن آقای دلال شدند، تا دیگر مسئولان از همه جا بی خبر مملکتی که قصد ادامه تحصیل در بهترین دانشگاه های جهان و کسب درآمد مشروع از این راه را دارند دچار مشکل مشابهی نشوند.
حالا این حرف ها به کنار. من قبل از این ماجراها اسم کردان را نشنیده بودم و به لطف احمدی نژاد بود که با این پدیده آشنا شدم. اما از روزی که اسم کردان مطرح شد همواره سیاستورزان از او به عنوان مهره لاریجانی اسم می بردند و معرفی او به عنوان وزیر را نتیجه رئیس مجلس شدن لاریجانی و قدرت یافتن او می دانستند. می دانید که ایشون سال هایی معاون مالی لاریجانی در صدا و سیما بوده اند و آن قضیه معروف اختلاس پانصد میلیارد تومانی را هم که مجلس ششم کشف کرد و البته در نطفه خفه شد، در زمان مسئولیت ایشون رخ داده بوده. حالا مسئله ای که مطرح است این هست؛ چرا احمدی نژاد به این شکل قاطع و ضایع از کردان دفاع می کند؟ اتفاقا این بهترین فرصت برای احمدی نژاد و اطرافیان او بود تا با عنوان کردن متقلب بودن مهره لاریجانی، آبرویی از او ببرند و علاوه بر خنک شدن دل، توپ را به زمین لاریجانی و اطرافیانش بیندازند. اما امروز می بینیم که نه تنها این اتفاق نیافتاده، تازه خود لاریجانی به طور رسمی ادعای تقلبی بودن مدرک کردان را تایید هم می کند و به اطلاع عموم مردم می رساند و احمدی نژاد هست که برای سرپوش گذاشتن گند بالا آمده زمین و زمان را به هم می بافد!
به هر حال موضوع جالبی می تونه باشه. آنطور که لاریجانی به احمدی نژاد تیکه می اندازد و رسما اعلام می کند دولت به قانون عمل نمی کند، چرا احمدی نژاد با آنکه توانایی انجام مقابله به مثل را داشته و دارد، این کار را انجام نمی دهد؟
احتمالات متفاوتی می شود مطرح کرد. اولین احتمال این هست که احمدی نژاد آدم بسیار خوبی است و فقط به فکر خدمت به مردم هست و دنبال این تیپ سیاست ورزی ها نیست. خوب در جواب می شود گفت اگر او اهل این جور یارکشی ها و حال گیری ها نیست، اصلا چرا مهره لاریجانی را در جمع خودشون راه داد و در ثانی حالا که معلومه آقایی که قراره به مردم خدمت کنه متقلب تشریف دارند چرا کنار نمی گذارتش؟
احتمال دیگری که می شود زد؛ از سوی ما فوق (مثلا رهبری)، به علت حمایتی که از لاریجانی وجود دارد به احمدی نژاد فشار می آورند تا این گند را به یک شکلی که مسئله را به لاریجانی ربط ندهد، ماستمالی بکند. در این صورت هم می توان گفت چرا لاریجانی به آتش ماجرا هیزم اضافه می کند؟ اگر این آتش الو بگیرد هیچ بعید نیست دامن لاریجانی راهم بسوزاند.
احتمال دیگر؛ اصلا کلیوم (!) ماجرای دعوا و اختلافات لاریجانی و احمدی نژاد، تئاتری بیش نیست برای سرکار بودن ملت. حالا ازقضا اشتباها یکی از بازیگران (کردان) بد بازی کرده و کارگردان با اضافه کردن یکسری صحنه جدید قصد دارد نشان دهد این بازی واقعی است. تنها مشکلی که این سناریوهای متمم دارند این هست که؛ نویسنده یادش رفته قبل از اضافه کردن این متمم کردان را جزو یاران لاریجانی معرفی کرده بوده و حالا در این متمم او را در جمع احمدی نژادی ها جای داده است.
شاید احتمالات دیگری هم بتوان مطرح کرد، ولی کدام احتمال به حقیقت نزدیک تر هست؟
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.